حراج شروع شده است . فصل حراج نیست ، دوران حراج است . حراجی های تن ، بازارشان کساد نیست ، سکه هم نیست . دور ، دور حراجی های مدرن است . حراج روح ، حراج تفکر . حراج احساسات . به لحن متن خرده نگیر . من از حراج می آیم . تو به حراج می روی . کل داستان همین است . یادداشت کن . این نشانی اش است . عجله نکن دیر نمی رسی . این بازار تا اطلاع ثانوی در خدمت ماست . درست تر نیست بگوییم ما در خدمت اوییم ؟ بنویس . خیابان پنجاه و هفتم . کوچه ی دوم . کافه حراج .
هر میز می شود غرفه ای یا اتاقی . هر صندلی ، تختی زه وار دررفته و البته اصیل ، چنان که حتی می گویند ناصرالدین شاه رویشان نشسته است . تختی که روزی در اسکندریه بوده است ، روزی در خیابان جمشید . روزی مردان مبارز وقتی مرزها را وسعت می دادند با شمشیرهای برهنه روی آن می نشسته اند . روزی تخت را کشیده اند و برده اند میان حرمسرا ، سفره ی سرزمین را که جمع می کرده اند ، پادشاهانی بوده اند که فرصت نکردند از روی آن پایین بیایند . همانجا کشته شدند .
صندلی های اصیلی که ناله شان به تلنگری به آسمان بلند می شود . ملحفه و روبالش کهنه و چرک تاب ، رومیزی و دستمال مرتب تاخورده ای که ممهور به نشان و اسم کافه است . کافه چی را که مثلا خانم رییس صدا کنی و به جای ژتون از تشتک نوشابه استفاده کنی ، یا پول را نقد به صندوق دار بدهی ، همه چیز جفت و جور می شود . کافه را که بگویی کافه نو همه چیز درست می شود . فقط می ماند مشتری ، که خیالت تخت ، آن هم پیدا می شود .
مشتری که وارد بشود ، به رسم قدیم ، باید جلو بیایی ، عشوه ای بیایی ، دستی به سر و صورتش بکشی ، قری بدهی و ناز کنی تا قاپش را بدزدی . به رسم جدید باید حالتی بگیری که درهمی ، یعنی که غرق تفکری ، یعنی از بس که فلسفه خوانده ای و در کار جهان غور کرده ای به پوچی رسیده ای ، باید ژستی بگیری یعنی که دیگر گونه ای ، یعنی که متفاوت ترین هستی ، باید که غمباد کنی یعنی بزرگترین غم دنیا روی دوش توست ، که از تو کسی به آفرینش و دنیا عمیق تر نشده است ، که سوال هایی داری که جوابی برایش نیافته ای . یک کلام به رسم جدید کاری کن کسی که وارد کافه شد ، از یک فرسخی بفهمد تو روشنفکری !
مشتری را که به سمت خود خودت کشیدی ، باید بروی سر اصل مطلب . راهنمایی اش کنی به اتاق . اتاق همان میز توست . می نشیند پشت میز انگار که بر تخت دراز کشیده باشد . به رسم قدیم که گفتن ندارد . به رسم جدید پیش خدمت را صدا می زنی . دستور نوشیدنی می دهی . در فاصله ی نوشیدن چای یا قهوه تان ، حراج را شروع می کنی . روحت را ، احساست را ، تفکرت را چوب حراج می زنی . باید دیده شوی به هر جان کندنی . باید بخرند حضور تو را ، به هر قیمتی .
حرف می زنی ، دانسته هایت را بیرون می ریزی ، معلوماتت را نشان می دهی ، حرف می زنی ، تا سبک شوی . تا مطمئن شوی که مشتری ات فهمیده است تو پر از شعور و فهمی . سبک که شدی بلند می شوی ، میز را خالی می کنی . نوبت مشتری بعدی است ، که سبک شود .
خود فروشی درونی ، فحشای مدرن روزگار . خریدار می فروشد ، فروشنده می خرد در این حراج .
فکر می کردم وقتی این متن چاپ شود حسابی سرو صدا راه اندازد . آب هم از آب تکان نخورد آن روزها!
* داستانی از کتاب (( دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند )) از پوریا عالمی
هر میز می شود غرفه ای یا اتاقی . هر صندلی ، تختی زه وار دررفته و البته اصیل ، چنان که حتی می گویند ناصرالدین شاه رویشان نشسته است . تختی که روزی در اسکندریه بوده است ، روزی در خیابان جمشید . روزی مردان مبارز وقتی مرزها را وسعت می دادند با شمشیرهای برهنه روی آن می نشسته اند . روزی تخت را کشیده اند و برده اند میان حرمسرا ، سفره ی سرزمین را که جمع می کرده اند ، پادشاهانی بوده اند که فرصت نکردند از روی آن پایین بیایند . همانجا کشته شدند .
صندلی های اصیلی که ناله شان به تلنگری به آسمان بلند می شود . ملحفه و روبالش کهنه و چرک تاب ، رومیزی و دستمال مرتب تاخورده ای که ممهور به نشان و اسم کافه است . کافه چی را که مثلا خانم رییس صدا کنی و به جای ژتون از تشتک نوشابه استفاده کنی ، یا پول را نقد به صندوق دار بدهی ، همه چیز جفت و جور می شود . کافه را که بگویی کافه نو همه چیز درست می شود . فقط می ماند مشتری ، که خیالت تخت ، آن هم پیدا می شود .
مشتری که وارد بشود ، به رسم قدیم ، باید جلو بیایی ، عشوه ای بیایی ، دستی به سر و صورتش بکشی ، قری بدهی و ناز کنی تا قاپش را بدزدی . به رسم جدید باید حالتی بگیری که درهمی ، یعنی که غرق تفکری ، یعنی از بس که فلسفه خوانده ای و در کار جهان غور کرده ای به پوچی رسیده ای ، باید ژستی بگیری یعنی که دیگر گونه ای ، یعنی که متفاوت ترین هستی ، باید که غمباد کنی یعنی بزرگترین غم دنیا روی دوش توست ، که از تو کسی به آفرینش و دنیا عمیق تر نشده است ، که سوال هایی داری که جوابی برایش نیافته ای . یک کلام به رسم جدید کاری کن کسی که وارد کافه شد ، از یک فرسخی بفهمد تو روشنفکری !
مشتری را که به سمت خود خودت کشیدی ، باید بروی سر اصل مطلب . راهنمایی اش کنی به اتاق . اتاق همان میز توست . می نشیند پشت میز انگار که بر تخت دراز کشیده باشد . به رسم قدیم که گفتن ندارد . به رسم جدید پیش خدمت را صدا می زنی . دستور نوشیدنی می دهی . در فاصله ی نوشیدن چای یا قهوه تان ، حراج را شروع می کنی . روحت را ، احساست را ، تفکرت را چوب حراج می زنی . باید دیده شوی به هر جان کندنی . باید بخرند حضور تو را ، به هر قیمتی .
حرف می زنی ، دانسته هایت را بیرون می ریزی ، معلوماتت را نشان می دهی ، حرف می زنی ، تا سبک شوی . تا مطمئن شوی که مشتری ات فهمیده است تو پر از شعور و فهمی . سبک که شدی بلند می شوی ، میز را خالی می کنی . نوبت مشتری بعدی است ، که سبک شود .
خود فروشی درونی ، فحشای مدرن روزگار . خریدار می فروشد ، فروشنده می خرد در این حراج .
فکر می کردم وقتی این متن چاپ شود حسابی سرو صدا راه اندازد . آب هم از آب تکان نخورد آن روزها!
* داستانی از کتاب (( دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند )) از پوریا عالمی