من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

کافه تابلوی sale را هیچ وقت از پشت شیشه بر نمی دارد

        حراج شروع شده است . فصل حراج نیست ، دوران حراج است . حراجی های تن ، بازارشان کساد نیست ، سکه هم نیست . دور ، دور حراجی های مدرن است . حراج روح ، حراج تفکر . حراج احساسات . به لحن متن خرده نگیر . من از حراج می آیم . تو به حراج می روی . کل داستان همین است . یادداشت کن . این نشانی اش است . عجله نکن دیر نمی رسی . این بازار تا اطلاع ثانوی در خدمت ماست . درست تر نیست بگوییم ما در خدمت اوییم ؟ بنویس . خیابان پنجاه و هفتم . کوچه ی دوم . کافه حراج .
     هر میز می شود غرفه ای یا اتاقی . هر صندلی ، تختی زه وار دررفته و البته اصیل ، چنان که حتی می گویند ناصرالدین شاه رویشان نشسته است . تختی که روزی در اسکندریه بوده است ، روزی در خیابان جمشید . روزی مردان مبارز وقتی مرزها را وسعت می دادند با شمشیرهای برهنه روی آن می نشسته اند . روزی تخت را کشیده اند و برده اند میان حرمسرا ، سفره ی سرزمین را که جمع می کرده اند ، پادشاهانی بوده اند که فرصت نکردند از روی آن پایین بیایند . همانجا کشته شدند .
    صندلی های اصیلی که ناله شان به تلنگری به آسمان بلند می شود . ملحفه و روبالش کهنه و چرک تاب ، رومیزی و دستمال مرتب تاخورده ای که ممهور به نشان و اسم کافه است . کافه چی را که مثلا خانم رییس صدا کنی و به جای ژتون از تشتک نوشابه استفاده کنی ، یا پول را نقد به صندوق دار بدهی ، همه چیز جفت و جور می شود . کافه را که بگویی کافه نو همه چیز درست می شود . فقط می ماند مشتری ، که خیالت تخت ، آن هم پیدا می شود .
    مشتری که وارد بشود ، به رسم قدیم ، باید جلو بیایی ، عشوه ای بیایی ، دستی به سر و صورتش بکشی ، قری بدهی و ناز کنی تا قاپش را بدزدی . به رسم جدید باید حالتی بگیری که درهمی ، یعنی که غرق تفکری ، یعنی از بس که فلسفه خوانده ای و در کار جهان غور کرده ای به پوچی رسیده ای ، باید ژستی بگیری یعنی که دیگر گونه ای ، یعنی که متفاوت ترین هستی ، باید که غمباد کنی یعنی بزرگترین غم دنیا روی دوش توست ، که از تو کسی به آفرینش و دنیا عمیق تر نشده است ، که سوال هایی داری که جوابی برایش نیافته ای . یک کلام به رسم جدید کاری کن کسی که وارد کافه شد ، از یک فرسخی بفهمد تو روشنفکری !
    مشتری را که به سمت خود خودت کشیدی ، باید بروی سر اصل مطلب . راهنمایی اش کنی به اتاق . اتاق همان میز توست . می نشیند پشت میز انگار که بر تخت دراز کشیده باشد . به رسم قدیم که گفتن ندارد . به رسم جدید پیش خدمت را صدا می زنی . دستور نوشیدنی می دهی . در فاصله ی نوشیدن چای یا قهوه تان ، حراج را شروع می کنی . روحت را ، احساست را ، تفکرت را چوب حراج می زنی . باید دیده شوی به هر جان کندنی . باید بخرند حضور تو را ، به هر قیمتی .
    حرف می زنی ، دانسته هایت را بیرون می ریزی ، معلوماتت را نشان می دهی ، حرف می زنی ، تا سبک شوی . تا مطمئن شوی که مشتری ات فهمیده است تو پر از شعور و فهمی . سبک که شدی بلند می شوی ، میز را خالی می کنی . نوبت مشتری بعدی است ، که سبک شود .
     خود فروشی درونی ، فحشای مدرن روزگار . خریدار می فروشد ، فروشنده می خرد در این حراج .
                       فکر می کردم وقتی این متن چاپ شود حسابی سرو صدا راه اندازد . آب هم از آب تکان نخورد آن روزها!


* داستانی از کتاب (( دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند )) از پوریا عالمی  

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

دانشگاهي در بهشت يا بهشتي در دانشگاه !

     امروز چهارشنبه است . ديشب با برديا قرار گذاشتم كه امروز صبح به دانشگاهشان بروم و با دوستان مشتركمان ديداري تازه كنم . يك بار ديگر آنجا رفته ام و تمام تصورم از فضايي كه خودم دانشگاه مي نامم دست خوش تغييرات اساسي شده اما آن موقع تابستان بود و هوا گرم بود و خبري از بارون و سرما و اين حرفا نبود . الان در سايت دانشگاهشان نشستم ، از نظر مساحت تقريبا اندازه ي تمام لابي دانشگاه ماست و جمعيتي كه اينجا مشغول استفاده از سيستم ها هستند اندازه ي تمام وروردي هاي سال 88 دوره ي شبانه ولي سايت ما با كلاس تر بود و سرعتش هم بالاتر اينجاست .
    صبح ساعت 10 دنبال برديا رفتم و با هم به طرف دانشگاهشان راه افتاديم . باران مي بارد ، باران تند نيست و دقيقا از همان باران هاييست كه من عاشقش هستم به خصوص كه هوا هم كمي سرد شده و از دهانم بخار بيرون مي آيد . با ماشين وارد دانشگاه مي شويم در حاليكه گذر از نگهبان دم در با وجود اينكه من دانشجوي اينجا نيستم كار سختي نيست .  مسافتي حدود يك دقيقه را داخل دانشگاه طي مي كنيم تا به ‌پاركينگ رسيديم و ماشين را پارك كرديم . از ماشين پياده مي شوم و به سرعت كاپشنم را مي پوشم و با لذت فراواني بخار گرمي بيرون مي دهم و سري مي چرخانم و اطراف رو وارسي مي كنم . پاركينگ وسط جنگل هاي جنوب دانشگاه است و درختان سربه فلك كشيده اولين چيزهايي هستند كه توجهت را جلب مي كنند . مهي رقيق همه چيز و همه كس را در بر گرفته . خيابان هاي بلند و عريض اينجا براي من غريب و نا آشناست .
      منتظر سعيد هستيم تا بيايد . از دور مي شود شناساييش كرد . به ما مي رسد و بعد از سلام و احوال پرسي جمله اي مي گويد كه عنوان اين پست متاثر از همين جمله است . گفت : (( آيا تصورت از بهشت جز اينه ؟ )) واقعا جز اين نيست و تنها تفاوتي كه دارد در جوبهاست چون مي گويند در بهشت در جوب ها عسل است و تازه اينجا حوري و پري هم ندارد كه مي گويند بهشت دارد .  با برديا سر كلاس فارسي مي روم . حدود 30 40 نفر سر كلاس حاضرند و ما با حدود 30 دقيقه تاخير مي رسيم  و از در عقب كلاس ( كلاس ها دو در دارد ) وارد كلاس مي شويم و استاد خيلي ريلكس به كار خودش ادامه مي دهد و آخر هم حضور غياب مي كند و مي رويم . هدف بعدي بوفه است به صرف سوسيس تخم مرغ و چاي . بعد ميرويم سلف براي ناهار . ناهارشان كوبيده ي مرغ است كه من تا به حال نشنيده بودم ولي بد نيست ، از جوجه كباب دانشگاه ما خيلي بهتر است . با غذايشان ماست ، سيب ، آش و ته ديگ مي دهند ولي سيستم تحويل غذاي دانشگاه ما شيك تر و راحت تر است . ناهار خورديم ، يعني ناهار خوردند . برديا آزمايشگاه دارد كه ديگر جاي من نيست . مه غليظ تر شده ، باران نم نم ، ها مي كنم و بخار بيرون مي دهم و حال مي كنم !با سعيد  به سايت دانشگاه مي روم و پست مي نويسم .
       ولي اينجا علي نوروزي ندارند ، سامان و پدرام ندارند ، همينطور محسن وناصروآرمين و نيما و فرزاد و حسين و محمد و حامد و ... . كوچه دخانيات ندارند ، البته نيازي هم ندارند چون سيگار همه جا مي كشند و كسي هم كاري به كارشان ندارد . اينجا دو چيزش خوب تر از يوني ماست . يكي مناظر و چشم اندازهاي طبيعي اش ، و اينكه كلا هيچ كس كاري به كار كس ديگر ندارد . ولي اگر اينها چشم انداز طبيعي دارند ما هم چشم اندازهاي ديگري داريم . كلا ما چيزهاي بهتري داريم كه اينها ندارند .

*اين پست را هول هولكي نوشتم و بازخواني نكردم ، فكر هم نكردم و فقط نوشتم .