من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

شنبه های خوب من

           شنبه صبح بود ، 29 آبان 1389 ، باز هم اول هفته ، مثل همیشه هفته ام را با تو شروع می کنم ! باز هم همان جای همیشگی قرار ماست . جلوی دکه ی روزنامه فروشی ، صاحب دکه هم دیگر ما را می شناسد . چنان با عشق و ذوق و شوق تو را می نگرم انگار یک هفته که هیچ ، یک سال که هیچ ، یک عمر است ندیدمت ، مردم نمی دانند که هر شنبه ما دیدارتازه می کنیم و باز هم انقدر مشتاق دیدار همیم ! چقدر زیبا شده بودی ، مثل همیشه ! هیچ وقت برایم تکرای نشدی و هنوز هم که عکس هایت را نگاه می کنم انگار بار اولم است !

     پای به دالان سبزت می گذارم با آن همه حرفهای شیرینت ، با هم از محرمانه ها می گفتیم ، از بدها و بدی هایشان می نالیدی ، با همان لحن شیوایت همه چیز و همه کس را به باد نقد می کشیدی ! من هم با تو هم سو می شدم و همش به خودم می گفتم چقدر ما مثل همیم ! از موزیک و سینما و علم و ثروت برایم گفتی و من طبق معمول سراپا گوش بودم . گاهی ریسه می رفتم از خنده و تو لبهایت را گاز می گرفتی که زشت است و مردم نگاهمان می کنند و من هم بی تفاوت به همه چیز و همه کس می خندیدم و فقط به تو می اندیشیدم . با هم سوارآسانسور می شدیم و با هم سفران همان مسافت کوتاه هم هم کلام می شدیم و با وجود اینکه می دانستم اگر در تماشا کردنت زیاده روی کنم میرود تا شنبه ی هفته ی بعد تا دوباره ببینمت اما نمی توانستم نگاهت نکنم . نمی توانستم تماشایت نکنم ، نمی توانستم همان شنبه تمامت نکنم ای 40چراغ عزیزم ! ای کاش چراغهایت را خاموش نمی کردم تا همین یک مطلب را برای امروزم نگه می داشتم که انقدر دل تنگ تو ام !
     چند هفته ای است که مسیرم را عوض کرده ام که از آن دکه رد نشوم و داغ دلم تازه نشود اما  بقیه ی دکه ها را چه کنم که تو را به یاد من می اندازند ؟ 40چراغ عزیز خیلی دلم برایت تنگ شده ! هیچ وقت فکر نمی کردم اگر یک روز نباشی به خاطر نبودنت انقدر گریه کنم ، ولی دارم می کنم . نمی توانم به نبودنت عادت کنم . عکس مصطفی زمانی روی جلد آخرین شماره ات شده آیینه ی دغ من ! نوشته ی روی جلدت که نوشته بودی (( آیا چلچراغ از هفته ی آینده می ترکاند ؟ )) نابودم می کند !
     ولی خیلی چیزها از تو یاد گرفته ام . حرفهایی که برای خیلی ها نو و تازه است ما با هم قدیمی کردیم . پز روشنفکری خیلی ها ، عادی ترین و روتین ترین مکالمات ما بود . کشفیات خیلی ها مفاهیم اولیه ی ذهنی من است و همه ی اینها به برکت وجود تو بود و هست !
      چلچراغ ! منتظرت می مانم تا برگردی ! اگرهم برنگردی همیشه دوستت خواهم داشت !

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

         در چهارراه ولیعصر ایستاده ام . بعد از آن موقعی که در هنگام عبور از این خیابان بوسه بر لبان اذرائیل زدم محال است که بیگدار به آب بزنم . منتظرم که چراغ سبز شود . پسر جوان و ریز نقشی با لباس و پوششی معمولی به سراغم می آید . میپرسد : (( دانشجویی ؟ )) . بله ! (( در ایستگاه اتوبوس انقلاب کیف پولم را زده اند . کمی پول داری به من کمک کنی ؟ )) دارم ولی کمک نمی کنم ، برو سراغ یکی دیگه ! (( آخه تو که هم سن و سالمی و مثل من دانشجویی ندی کی بده ؟ )) روزی هزار نفر مثل تو سراغ من می آیند ، نمی شه به همه کمک کنم که آقا ! (( اونای دیگه هم تیپشون مثل منه ؟ مثل من دانشجواند ؟ )) بله آقا تازه بعضیاشون مهندسن ! در همان حالتی که دارد برمی گردد که برود تا یک بار دیگر شانسش را با یکی دیگر امتحان کند زیر لب می گوید (( عجب !!! آخه من گدا نیستم و از گدایی بدم می آید ! )) پس فردای آن روز مجددا منتظرم چراغ چهارراه ولیعصرسبز شود . دستی را روی شانه ام احساس می کنم . بر میگردم . (( دانشجویی ؟ ))

 
     با دوستم علی به سمت ایستگاه BRT می رویم و گرم صحبت هستیم . درست در زمانی که دست در جیبم می کنم تا کیفم را در بیاورم و بلیط را نشان بدهم ، دیدم علی به پشت پیر مردی که با شتاب از کنارمان رد شد زد و با لحنی تهاجمی به او گفت : (( بیا کیف ما روبزن ! )) آن مرد هم بدون معطلی گفت : (( حرف دهنتو بفهم ، اصلا تو کیف داری که من بزنم ؟ )) تازه به خودم آمدم و شصتم خبر دار شد که گویا آن پیر مرد دست در جیب پشت علی کرده و خواسته کیف پول او را بزند که دیده کیف در جیب علی نیست و قصد فرار از معرکه را داشته که علی مچ او را گرفته است ! تمام این قضایا ، از دیالوگ علی تا تجزیه و تحلیل ماجرا در ذهن من 2 3 ثانیه طول کشید . من هم وارد ماجرا شدم و همینطور که علی بدو بیراه می گفت و آن مرد هم که حالا 1 متری از ما فاصله گرفته بود همینطور زیر لب جوابی می داد و توجه همه ی مسافران حاضر در مترو به ماجرا جلب شده بود من هم چند فحش چارواداری دادم . متاسفانه نتوانستیم در آن موقعیت به سرعت تصمیم درست را بگیریم و یک جوری حساب پیرمرد حرام خور را برسیم و او هم که حسابی کارکشته و با تجربه بود ظرف چند ثانیه بین جمعیت گم و گور شد و نگذاشت تصویرش را قبل از شطرنجی شدن در تلویزیون یک دل سیر ببینیم .

      متکدیان و دستفروشان روش های متنوع و جالبی برای کارشان دارند . تازگی ها هم که فال فروشان همه ی معابر و محل های پر رفت و آمد و پر جمعیت شهر را قبضه کرده اند . در مترو بودم و هندزفری در گوشم بود و درعالم خودم بودم و می اندیشیدم که دیدم دخترکی یک ورق کاغذ گذاشت در بغلم و رفت . کاغذ را گرفتم که زمین نیفتد . دیدم فال است . گاهی که خودم حال داشته باشم یا مسئله ای و ابهامی داشته باشم و احساس کنم از دست حافظ کاری بر می آید فال می گیرم ولی الان هیچ کدام از این موارد نبود . صدایش کردم که فال را پسش بدهم برنگشت . دخترک رفت و از آن طرف واگن خارج شد . کاغذ دستم بود . تا دو ایستگاه فال را باز نکردم ولی آخر وسوسه شدم و بازش کردم . حافظ که کلا با من رابطه ی خوبی ندارد و این بارهم مثل همیشه ، تازه در مواقعی که کلی نیت های قشنگ می کنم ضایعم می کند حالا که نیتی هم در کار نبود . سه ایستگاه بعد از اینکه فال را باز کردم ، یعنی پنج ایستگاه بعد از آنکه فال را گرفتم دخترک برگشت و وقتی پاکت فال را باز شده دید گفت دویست تومان ! دخترک با وجود ظاهرآشفته و به هم ریخته اش دندانهای سفید و سالمی داشت و شاید همین قضیه باعث شد بدون چک و چونه دویست تومان بهش بدهم . اما از کجا می دانست من تا 5 ایستگاه دیگر از قطار پیاده نمی شوم ؟ لابد این هم از فنون کارشان است و الا چرا به بغل دستی من که ایستگاه قبل پیاده شد فال نداد ؟