من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

دانشگاهي در بهشت يا بهشتي در دانشگاه !

     امروز چهارشنبه است . ديشب با برديا قرار گذاشتم كه امروز صبح به دانشگاهشان بروم و با دوستان مشتركمان ديداري تازه كنم . يك بار ديگر آنجا رفته ام و تمام تصورم از فضايي كه خودم دانشگاه مي نامم دست خوش تغييرات اساسي شده اما آن موقع تابستان بود و هوا گرم بود و خبري از بارون و سرما و اين حرفا نبود . الان در سايت دانشگاهشان نشستم ، از نظر مساحت تقريبا اندازه ي تمام لابي دانشگاه ماست و جمعيتي كه اينجا مشغول استفاده از سيستم ها هستند اندازه ي تمام وروردي هاي سال 88 دوره ي شبانه ولي سايت ما با كلاس تر بود و سرعتش هم بالاتر اينجاست .
    صبح ساعت 10 دنبال برديا رفتم و با هم به طرف دانشگاهشان راه افتاديم . باران مي بارد ، باران تند نيست و دقيقا از همان باران هاييست كه من عاشقش هستم به خصوص كه هوا هم كمي سرد شده و از دهانم بخار بيرون مي آيد . با ماشين وارد دانشگاه مي شويم در حاليكه گذر از نگهبان دم در با وجود اينكه من دانشجوي اينجا نيستم كار سختي نيست .  مسافتي حدود يك دقيقه را داخل دانشگاه طي مي كنيم تا به ‌پاركينگ رسيديم و ماشين را پارك كرديم . از ماشين پياده مي شوم و به سرعت كاپشنم را مي پوشم و با لذت فراواني بخار گرمي بيرون مي دهم و سري مي چرخانم و اطراف رو وارسي مي كنم . پاركينگ وسط جنگل هاي جنوب دانشگاه است و درختان سربه فلك كشيده اولين چيزهايي هستند كه توجهت را جلب مي كنند . مهي رقيق همه چيز و همه كس را در بر گرفته . خيابان هاي بلند و عريض اينجا براي من غريب و نا آشناست .
      منتظر سعيد هستيم تا بيايد . از دور مي شود شناساييش كرد . به ما مي رسد و بعد از سلام و احوال پرسي جمله اي مي گويد كه عنوان اين پست متاثر از همين جمله است . گفت : (( آيا تصورت از بهشت جز اينه ؟ )) واقعا جز اين نيست و تنها تفاوتي كه دارد در جوبهاست چون مي گويند در بهشت در جوب ها عسل است و تازه اينجا حوري و پري هم ندارد كه مي گويند بهشت دارد .  با برديا سر كلاس فارسي مي روم . حدود 30 40 نفر سر كلاس حاضرند و ما با حدود 30 دقيقه تاخير مي رسيم  و از در عقب كلاس ( كلاس ها دو در دارد ) وارد كلاس مي شويم و استاد خيلي ريلكس به كار خودش ادامه مي دهد و آخر هم حضور غياب مي كند و مي رويم . هدف بعدي بوفه است به صرف سوسيس تخم مرغ و چاي . بعد ميرويم سلف براي ناهار . ناهارشان كوبيده ي مرغ است كه من تا به حال نشنيده بودم ولي بد نيست ، از جوجه كباب دانشگاه ما خيلي بهتر است . با غذايشان ماست ، سيب ، آش و ته ديگ مي دهند ولي سيستم تحويل غذاي دانشگاه ما شيك تر و راحت تر است . ناهار خورديم ، يعني ناهار خوردند . برديا آزمايشگاه دارد كه ديگر جاي من نيست . مه غليظ تر شده ، باران نم نم ، ها مي كنم و بخار بيرون مي دهم و حال مي كنم !با سعيد  به سايت دانشگاه مي روم و پست مي نويسم .
       ولي اينجا علي نوروزي ندارند ، سامان و پدرام ندارند ، همينطور محسن وناصروآرمين و نيما و فرزاد و حسين و محمد و حامد و ... . كوچه دخانيات ندارند ، البته نيازي هم ندارند چون سيگار همه جا مي كشند و كسي هم كاري به كارشان ندارد . اينجا دو چيزش خوب تر از يوني ماست . يكي مناظر و چشم اندازهاي طبيعي اش ، و اينكه كلا هيچ كس كاري به كار كس ديگر ندارد . ولي اگر اينها چشم انداز طبيعي دارند ما هم چشم اندازهاي ديگري داريم . كلا ما چيزهاي بهتري داريم كه اينها ندارند .

*اين پست را هول هولكي نوشتم و بازخواني نكردم ، فكر هم نكردم و فقط نوشتم .  

۱ نظر:

آسپرین گفت...

..امروز سه شنبه است ..فردا چهار شنبه و بگیر تا آخر............
.
.
.
.خرگوش سفید را دنبال کن!