در یکی از هزاران دفعه ای که در دوران کودکی احتمالا به دنبال توپی وسط خیابان پریدم ، یا یکی از هزاران مرتبه ای که با دوچرخه به سرعت از خیابان رد می شدم ، یا یکی از بیشمار دفعه هایی که زمین خوردم ، ممکن بود این اتفاق می افتاد . پدرم همیشه از موتور وحشت داشت و هیچ وقت اجازه نداد سوار موتور دوستانم بشوم ، اما در چند باری که شاید به اندازه ی انگشتان یک دست مخفیانه این کار را انجام دادم ممکن بود آن اتفاق بیفتد . ممکن بود در یک روز سرد زمستانی ، یا یک صبح گرم بهاری ، یا یک ظهر معتدل پاییزی در مدرسه یکی از هم کلاسی ها شوخی ای می کرد من را هل می داد و سرم من به گوشه ی میز می خورد و باز هم آن اتفاق می افتاد که نیفتاد !
دوستی داشتم که برادرش ناکام از دنیا رفت ، علت مرگ را جویا شدیم گفت : (( شب در هنگام خواب ، حالت تهوع به او دست می دهد و دچار انسداد مجاری تنفسی می شود و در نهایت منجر به خفگی و همان اتفاق می شود )) . به همین سادگی ! ممکن بود در یکی از شب های قشنگ و پر ستاره یا شبی ابری و بی ستاره ، یا شبی مهتابی ، شبی بارانی یا شبی سرد و برفی ، به همین سادگی یا حتی از این هم ساده تر این اتفاق می افتاد یا بیفتد . یا یک بار که مشغول رانندگی هستم راننده ای بی ملاحظه به ماشین من بکوبد و ... یا من سریع برانم و به ماشین یا درختی چیزی بکوبم و ... یا یک بار که در حال گذر از عرض خیابان هستم راننده ای خلافکار من را زیر کند و ... اصلا همین الان که مشغول نوشتن این متون هستم و چای می نوشم ممکن است چای در گلوی من بپرد و ... تمام ! یا همین الان که شما مشغول خواندن این متون هستید زلزله ای عظیم بیاید و ... بازهم تمام ! اصلا نیاز به وسیله ای نیست ، همان که جان در من دمید ، یک لحظه تصمیم بگیرد جانم را بگیرد ، نیازی به چای و زلزله و ماشین و موتور و خطر و هیچ چیزی هم نیست ، خیلی ساده تر از این حرفاست ، و نزدیک تر از رگ گردن است ، همان حبل ورید !
اگر لحظه ای به همان اتفاق که مرگ می خوانیمش فکر کنیم ، یا کمی بیشتر از فکر کردن ، قلبا آن را باور کنیم و ایمان داشته باشیم که چقدر نزدیک است و ساده ، چقدر متفاوت زندگی خواهیم کرد ! چه کارها که هرگز انجام ندهیم و چه کارها که برای انجامشان لجظه ای درنگ نکنیم . اگر بدانیم که هیچ تضمینی وجود ندارد که امشب که سر به بالین می گذاریم فردا صبح هم سر از آن برداریم ، شاید نتوانیم لحظه ای چشم برهم گذاریم ! نه از ترس ، به این خاطر که به کارهای نکرده برسیم و بعد بخوابیم اگر اندکی احتمال وجود داشته باشد که دیگر برنخیزیم ! اصلا با توشه ی آخرت و تقوی وعمل صالح و بحث شرعی و دینی کار ندارم ، آیا با غریبه و آشنا این گونه رفتار می کردیم اگر می دانستیم لحظات آخر حیات زمینی ماست و اینها آخرین آدمهایی هستند که در زمین میبینیم ؟
اگر می دانستیم که شاید این آخرین بار است که فلانی را می بینیم ، یا از فلان جا عبور می کنیم ، یا به تماشای فلان منظره می نشینیم و صدایی را شاید برای آخرین بار می شنویم ، باز هم اینگونه می دیدیم و می شنیدیم و گذر می کردیم ؟ یا سراپا غرق تماشا می شدیم و یکپارچه گوش می شدیم و از لحظه لحظه ی دیدارمان و از ثانیه ثانیه ی شنیدارمان لذت می بردیم ؟ شاید اینگونه هرگز ناگفته ای باقی نمی ماند اگر این (( دفعه ی بعد )) وجود نمیداشت ! ساده ترین اتفاق ها اگر می دانستیم برای آخرین بار است که ما شاهد آن هستیم چقدر زیبا و تماشایی می شدند !اما هیچ کدام از اتفاقاتی که در ابتدا عرض کردم منجر به آن اتفاق ،یعنی همان مرگ من ، نشده است . تا من اینجا باشم و به این بیندیشم که چه کارها که برای کردن دارم چه کارها برای نکردن ! چه آرزوها برای رسیدن دارم ، چه حرف ها برای گفتن ، چه آدم های بسیاری که قرار است ببینم ، چه آدم های بسیاری که قرار است من را ببینند ، چه کتاب ها که قرار است بخوانم و چه ترانه ها که قرار است گوش کنم ، چه فیلم ها و چه عکس ها و چه منظره ها که تماشا کنم ، اما از کجا معلوم چقدر فرصت دارم ؟ مگر از حبل ورید تا من چقدر راه است ؟ باید هرچه سریع تر دست به کار شد ، چای را خوردم ، از زلزله هم که تا همین این لحظه خبری نبوده ، حالت تهوع هم که ندارم ، پس هنوز هستم و تا زمانی نا معلوم خواهم بود ، اما دیگر به رسیدن (( دفعه ی بعد )) مطمئن نیستم !