من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

شنبه های خوب من

           شنبه صبح بود ، 29 آبان 1389 ، باز هم اول هفته ، مثل همیشه هفته ام را با تو شروع می کنم ! باز هم همان جای همیشگی قرار ماست . جلوی دکه ی روزنامه فروشی ، صاحب دکه هم دیگر ما را می شناسد . چنان با عشق و ذوق و شوق تو را می نگرم انگار یک هفته که هیچ ، یک سال که هیچ ، یک عمر است ندیدمت ، مردم نمی دانند که هر شنبه ما دیدارتازه می کنیم و باز هم انقدر مشتاق دیدار همیم ! چقدر زیبا شده بودی ، مثل همیشه ! هیچ وقت برایم تکرای نشدی و هنوز هم که عکس هایت را نگاه می کنم انگار بار اولم است !

     پای به دالان سبزت می گذارم با آن همه حرفهای شیرینت ، با هم از محرمانه ها می گفتیم ، از بدها و بدی هایشان می نالیدی ، با همان لحن شیوایت همه چیز و همه کس را به باد نقد می کشیدی ! من هم با تو هم سو می شدم و همش به خودم می گفتم چقدر ما مثل همیم ! از موزیک و سینما و علم و ثروت برایم گفتی و من طبق معمول سراپا گوش بودم . گاهی ریسه می رفتم از خنده و تو لبهایت را گاز می گرفتی که زشت است و مردم نگاهمان می کنند و من هم بی تفاوت به همه چیز و همه کس می خندیدم و فقط به تو می اندیشیدم . با هم سوارآسانسور می شدیم و با هم سفران همان مسافت کوتاه هم هم کلام می شدیم و با وجود اینکه می دانستم اگر در تماشا کردنت زیاده روی کنم میرود تا شنبه ی هفته ی بعد تا دوباره ببینمت اما نمی توانستم نگاهت نکنم . نمی توانستم تماشایت نکنم ، نمی توانستم همان شنبه تمامت نکنم ای 40چراغ عزیزم ! ای کاش چراغهایت را خاموش نمی کردم تا همین یک مطلب را برای امروزم نگه می داشتم که انقدر دل تنگ تو ام !
     چند هفته ای است که مسیرم را عوض کرده ام که از آن دکه رد نشوم و داغ دلم تازه نشود اما  بقیه ی دکه ها را چه کنم که تو را به یاد من می اندازند ؟ 40چراغ عزیز خیلی دلم برایت تنگ شده ! هیچ وقت فکر نمی کردم اگر یک روز نباشی به خاطر نبودنت انقدر گریه کنم ، ولی دارم می کنم . نمی توانم به نبودنت عادت کنم . عکس مصطفی زمانی روی جلد آخرین شماره ات شده آیینه ی دغ من ! نوشته ی روی جلدت که نوشته بودی (( آیا چلچراغ از هفته ی آینده می ترکاند ؟ )) نابودم می کند !
     ولی خیلی چیزها از تو یاد گرفته ام . حرفهایی که برای خیلی ها نو و تازه است ما با هم قدیمی کردیم . پز روشنفکری خیلی ها ، عادی ترین و روتین ترین مکالمات ما بود . کشفیات خیلی ها مفاهیم اولیه ی ذهنی من است و همه ی اینها به برکت وجود تو بود و هست !
      چلچراغ ! منتظرت می مانم تا برگردی ! اگرهم برنگردی همیشه دوستت خواهم داشت !

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

         در چهارراه ولیعصر ایستاده ام . بعد از آن موقعی که در هنگام عبور از این خیابان بوسه بر لبان اذرائیل زدم محال است که بیگدار به آب بزنم . منتظرم که چراغ سبز شود . پسر جوان و ریز نقشی با لباس و پوششی معمولی به سراغم می آید . میپرسد : (( دانشجویی ؟ )) . بله ! (( در ایستگاه اتوبوس انقلاب کیف پولم را زده اند . کمی پول داری به من کمک کنی ؟ )) دارم ولی کمک نمی کنم ، برو سراغ یکی دیگه ! (( آخه تو که هم سن و سالمی و مثل من دانشجویی ندی کی بده ؟ )) روزی هزار نفر مثل تو سراغ من می آیند ، نمی شه به همه کمک کنم که آقا ! (( اونای دیگه هم تیپشون مثل منه ؟ مثل من دانشجواند ؟ )) بله آقا تازه بعضیاشون مهندسن ! در همان حالتی که دارد برمی گردد که برود تا یک بار دیگر شانسش را با یکی دیگر امتحان کند زیر لب می گوید (( عجب !!! آخه من گدا نیستم و از گدایی بدم می آید ! )) پس فردای آن روز مجددا منتظرم چراغ چهارراه ولیعصرسبز شود . دستی را روی شانه ام احساس می کنم . بر میگردم . (( دانشجویی ؟ ))

 
     با دوستم علی به سمت ایستگاه BRT می رویم و گرم صحبت هستیم . درست در زمانی که دست در جیبم می کنم تا کیفم را در بیاورم و بلیط را نشان بدهم ، دیدم علی به پشت پیر مردی که با شتاب از کنارمان رد شد زد و با لحنی تهاجمی به او گفت : (( بیا کیف ما روبزن ! )) آن مرد هم بدون معطلی گفت : (( حرف دهنتو بفهم ، اصلا تو کیف داری که من بزنم ؟ )) تازه به خودم آمدم و شصتم خبر دار شد که گویا آن پیر مرد دست در جیب پشت علی کرده و خواسته کیف پول او را بزند که دیده کیف در جیب علی نیست و قصد فرار از معرکه را داشته که علی مچ او را گرفته است ! تمام این قضایا ، از دیالوگ علی تا تجزیه و تحلیل ماجرا در ذهن من 2 3 ثانیه طول کشید . من هم وارد ماجرا شدم و همینطور که علی بدو بیراه می گفت و آن مرد هم که حالا 1 متری از ما فاصله گرفته بود همینطور زیر لب جوابی می داد و توجه همه ی مسافران حاضر در مترو به ماجرا جلب شده بود من هم چند فحش چارواداری دادم . متاسفانه نتوانستیم در آن موقعیت به سرعت تصمیم درست را بگیریم و یک جوری حساب پیرمرد حرام خور را برسیم و او هم که حسابی کارکشته و با تجربه بود ظرف چند ثانیه بین جمعیت گم و گور شد و نگذاشت تصویرش را قبل از شطرنجی شدن در تلویزیون یک دل سیر ببینیم .

      متکدیان و دستفروشان روش های متنوع و جالبی برای کارشان دارند . تازگی ها هم که فال فروشان همه ی معابر و محل های پر رفت و آمد و پر جمعیت شهر را قبضه کرده اند . در مترو بودم و هندزفری در گوشم بود و درعالم خودم بودم و می اندیشیدم که دیدم دخترکی یک ورق کاغذ گذاشت در بغلم و رفت . کاغذ را گرفتم که زمین نیفتد . دیدم فال است . گاهی که خودم حال داشته باشم یا مسئله ای و ابهامی داشته باشم و احساس کنم از دست حافظ کاری بر می آید فال می گیرم ولی الان هیچ کدام از این موارد نبود . صدایش کردم که فال را پسش بدهم برنگشت . دخترک رفت و از آن طرف واگن خارج شد . کاغذ دستم بود . تا دو ایستگاه فال را باز نکردم ولی آخر وسوسه شدم و بازش کردم . حافظ که کلا با من رابطه ی خوبی ندارد و این بارهم مثل همیشه ، تازه در مواقعی که کلی نیت های قشنگ می کنم ضایعم می کند حالا که نیتی هم در کار نبود . سه ایستگاه بعد از اینکه فال را باز کردم ، یعنی پنج ایستگاه بعد از آنکه فال را گرفتم دخترک برگشت و وقتی پاکت فال را باز شده دید گفت دویست تومان ! دخترک با وجود ظاهرآشفته و به هم ریخته اش دندانهای سفید و سالمی داشت و شاید همین قضیه باعث شد بدون چک و چونه دویست تومان بهش بدهم . اما از کجا می دانست من تا 5 ایستگاه دیگر از قطار پیاده نمی شوم ؟ لابد این هم از فنون کارشان است و الا چرا به بغل دستی من که ایستگاه قبل پیاده شد فال نداد ؟

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

کافه تابلوی sale را هیچ وقت از پشت شیشه بر نمی دارد

        حراج شروع شده است . فصل حراج نیست ، دوران حراج است . حراجی های تن ، بازارشان کساد نیست ، سکه هم نیست . دور ، دور حراجی های مدرن است . حراج روح ، حراج تفکر . حراج احساسات . به لحن متن خرده نگیر . من از حراج می آیم . تو به حراج می روی . کل داستان همین است . یادداشت کن . این نشانی اش است . عجله نکن دیر نمی رسی . این بازار تا اطلاع ثانوی در خدمت ماست . درست تر نیست بگوییم ما در خدمت اوییم ؟ بنویس . خیابان پنجاه و هفتم . کوچه ی دوم . کافه حراج .
     هر میز می شود غرفه ای یا اتاقی . هر صندلی ، تختی زه وار دررفته و البته اصیل ، چنان که حتی می گویند ناصرالدین شاه رویشان نشسته است . تختی که روزی در اسکندریه بوده است ، روزی در خیابان جمشید . روزی مردان مبارز وقتی مرزها را وسعت می دادند با شمشیرهای برهنه روی آن می نشسته اند . روزی تخت را کشیده اند و برده اند میان حرمسرا ، سفره ی سرزمین را که جمع می کرده اند ، پادشاهانی بوده اند که فرصت نکردند از روی آن پایین بیایند . همانجا کشته شدند .
    صندلی های اصیلی که ناله شان به تلنگری به آسمان بلند می شود . ملحفه و روبالش کهنه و چرک تاب ، رومیزی و دستمال مرتب تاخورده ای که ممهور به نشان و اسم کافه است . کافه چی را که مثلا خانم رییس صدا کنی و به جای ژتون از تشتک نوشابه استفاده کنی ، یا پول را نقد به صندوق دار بدهی ، همه چیز جفت و جور می شود . کافه را که بگویی کافه نو همه چیز درست می شود . فقط می ماند مشتری ، که خیالت تخت ، آن هم پیدا می شود .
    مشتری که وارد بشود ، به رسم قدیم ، باید جلو بیایی ، عشوه ای بیایی ، دستی به سر و صورتش بکشی ، قری بدهی و ناز کنی تا قاپش را بدزدی . به رسم جدید باید حالتی بگیری که درهمی ، یعنی که غرق تفکری ، یعنی از بس که فلسفه خوانده ای و در کار جهان غور کرده ای به پوچی رسیده ای ، باید ژستی بگیری یعنی که دیگر گونه ای ، یعنی که متفاوت ترین هستی ، باید که غمباد کنی یعنی بزرگترین غم دنیا روی دوش توست ، که از تو کسی به آفرینش و دنیا عمیق تر نشده است ، که سوال هایی داری که جوابی برایش نیافته ای . یک کلام به رسم جدید کاری کن کسی که وارد کافه شد ، از یک فرسخی بفهمد تو روشنفکری !
    مشتری را که به سمت خود خودت کشیدی ، باید بروی سر اصل مطلب . راهنمایی اش کنی به اتاق . اتاق همان میز توست . می نشیند پشت میز انگار که بر تخت دراز کشیده باشد . به رسم قدیم که گفتن ندارد . به رسم جدید پیش خدمت را صدا می زنی . دستور نوشیدنی می دهی . در فاصله ی نوشیدن چای یا قهوه تان ، حراج را شروع می کنی . روحت را ، احساست را ، تفکرت را چوب حراج می زنی . باید دیده شوی به هر جان کندنی . باید بخرند حضور تو را ، به هر قیمتی .
    حرف می زنی ، دانسته هایت را بیرون می ریزی ، معلوماتت را نشان می دهی ، حرف می زنی ، تا سبک شوی . تا مطمئن شوی که مشتری ات فهمیده است تو پر از شعور و فهمی . سبک که شدی بلند می شوی ، میز را خالی می کنی . نوبت مشتری بعدی است ، که سبک شود .
     خود فروشی درونی ، فحشای مدرن روزگار . خریدار می فروشد ، فروشنده می خرد در این حراج .
                       فکر می کردم وقتی این متن چاپ شود حسابی سرو صدا راه اندازد . آب هم از آب تکان نخورد آن روزها!


* داستانی از کتاب (( دخترها به راحتی نمی توانند درکش کنند )) از پوریا عالمی  

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

دانشگاهي در بهشت يا بهشتي در دانشگاه !

     امروز چهارشنبه است . ديشب با برديا قرار گذاشتم كه امروز صبح به دانشگاهشان بروم و با دوستان مشتركمان ديداري تازه كنم . يك بار ديگر آنجا رفته ام و تمام تصورم از فضايي كه خودم دانشگاه مي نامم دست خوش تغييرات اساسي شده اما آن موقع تابستان بود و هوا گرم بود و خبري از بارون و سرما و اين حرفا نبود . الان در سايت دانشگاهشان نشستم ، از نظر مساحت تقريبا اندازه ي تمام لابي دانشگاه ماست و جمعيتي كه اينجا مشغول استفاده از سيستم ها هستند اندازه ي تمام وروردي هاي سال 88 دوره ي شبانه ولي سايت ما با كلاس تر بود و سرعتش هم بالاتر اينجاست .
    صبح ساعت 10 دنبال برديا رفتم و با هم به طرف دانشگاهشان راه افتاديم . باران مي بارد ، باران تند نيست و دقيقا از همان باران هاييست كه من عاشقش هستم به خصوص كه هوا هم كمي سرد شده و از دهانم بخار بيرون مي آيد . با ماشين وارد دانشگاه مي شويم در حاليكه گذر از نگهبان دم در با وجود اينكه من دانشجوي اينجا نيستم كار سختي نيست .  مسافتي حدود يك دقيقه را داخل دانشگاه طي مي كنيم تا به ‌پاركينگ رسيديم و ماشين را پارك كرديم . از ماشين پياده مي شوم و به سرعت كاپشنم را مي پوشم و با لذت فراواني بخار گرمي بيرون مي دهم و سري مي چرخانم و اطراف رو وارسي مي كنم . پاركينگ وسط جنگل هاي جنوب دانشگاه است و درختان سربه فلك كشيده اولين چيزهايي هستند كه توجهت را جلب مي كنند . مهي رقيق همه چيز و همه كس را در بر گرفته . خيابان هاي بلند و عريض اينجا براي من غريب و نا آشناست .
      منتظر سعيد هستيم تا بيايد . از دور مي شود شناساييش كرد . به ما مي رسد و بعد از سلام و احوال پرسي جمله اي مي گويد كه عنوان اين پست متاثر از همين جمله است . گفت : (( آيا تصورت از بهشت جز اينه ؟ )) واقعا جز اين نيست و تنها تفاوتي كه دارد در جوبهاست چون مي گويند در بهشت در جوب ها عسل است و تازه اينجا حوري و پري هم ندارد كه مي گويند بهشت دارد .  با برديا سر كلاس فارسي مي روم . حدود 30 40 نفر سر كلاس حاضرند و ما با حدود 30 دقيقه تاخير مي رسيم  و از در عقب كلاس ( كلاس ها دو در دارد ) وارد كلاس مي شويم و استاد خيلي ريلكس به كار خودش ادامه مي دهد و آخر هم حضور غياب مي كند و مي رويم . هدف بعدي بوفه است به صرف سوسيس تخم مرغ و چاي . بعد ميرويم سلف براي ناهار . ناهارشان كوبيده ي مرغ است كه من تا به حال نشنيده بودم ولي بد نيست ، از جوجه كباب دانشگاه ما خيلي بهتر است . با غذايشان ماست ، سيب ، آش و ته ديگ مي دهند ولي سيستم تحويل غذاي دانشگاه ما شيك تر و راحت تر است . ناهار خورديم ، يعني ناهار خوردند . برديا آزمايشگاه دارد كه ديگر جاي من نيست . مه غليظ تر شده ، باران نم نم ، ها مي كنم و بخار بيرون مي دهم و حال مي كنم !با سعيد  به سايت دانشگاه مي روم و پست مي نويسم .
       ولي اينجا علي نوروزي ندارند ، سامان و پدرام ندارند ، همينطور محسن وناصروآرمين و نيما و فرزاد و حسين و محمد و حامد و ... . كوچه دخانيات ندارند ، البته نيازي هم ندارند چون سيگار همه جا مي كشند و كسي هم كاري به كارشان ندارد . اينجا دو چيزش خوب تر از يوني ماست . يكي مناظر و چشم اندازهاي طبيعي اش ، و اينكه كلا هيچ كس كاري به كار كس ديگر ندارد . ولي اگر اينها چشم انداز طبيعي دارند ما هم چشم اندازهاي ديگري داريم . كلا ما چيزهاي بهتري داريم كه اينها ندارند .

*اين پست را هول هولكي نوشتم و بازخواني نكردم ، فكر هم نكردم و فقط نوشتم .  

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

یک روز بامزه

            صبح می شود و بازهم به زورواز سر اجبار از خواب بیدار می شوم ، قدیما اگر شب زودتر می خوابیدم صبح هم راحت بیدار می شدم اما مدتی است کلا به زحمت بیدار می شوم و کاری به ساعت خوابم ندارد ، اصلا از یک خواب طولانی هم که بیدار می شوم بعد از مدتی کوتاه بازخوابم می آید ، اصلا مدتی است کلا خوابم میاد . یکشنبه است ، دو تا کلاس دارم ، هشت صبح مدیریت مالی و سه بعدازظهر ریاضی 2 . نمی دانم چرا هیچ وقت برنامه ام همان چیزی که می خواهم نمی شود ، اصلا برنامه ام همیشه افتضاح می شود . برای 16 واحد باید چهار روز هفته بریم و بیایم . بگذریم ! مثل همیشه دستشویی و مسواک و کمد لباس مقاصد بعدی من است . حاضر و آماده می شویم و باز هم مثل همیشه صبحانه ی مختصری می خورم در همین حد که به قول مادرم (( وسط خیابون از گشنگی غش نکنم .)) سعی می کنم نام و یاد خدا را طبق سفارش بقیه صبح اول صبح از یاد نبرم ، گاهی از تصنعی بودن این بسم اللهی که اینجا می گویم خوشم نمی آید ولی به هر حال عادت شده . گاهی هم مصنوعی نیست ، روزهایی که کارم یک جا پیشش گیر باشد چنان از اعماق وجود می گویم که ملک وافلاک را پیرامونم حس می کنم .

      از خانه بیرون زده ام درحالیکه برنامه ی امروزم را مرور می کنم که باید به کیا چی بگم و کجاها برم و از کیا معذرت بخوام و دلم واسه کیا تنگ شده و فیلان چیزو باید از کی بگیرم و فیسار چیزو به کی بدم ! در همین فکرها هستم و به قول مادر یکی از دوستان (( دل ای دل ای کنان )) می رم سمت مترو . معمولا وقتی به ایستگاه می رسم مترویی دقیقا از جلوی چشمانم می گذرد که به این معناست که من از بازماندگان و جاماندگانی هستم که باید حداقل 4 5 دقیقه ای منتظر بمانم و همیشه در این شرایط به این فکر می کنم که اگر فیلان کار را نمی کردم مثلا کفشم را تمیز نمی کردم یا کلیدم را روی جاکفشی جا نمی گذاشتم که مجبور شم دوباره برگردم و برش دارم ، به این مترو می رسیدم ولی بی فایده است و حالا باید بنشینم در انتظار . سعی می کنم عدای دانشجویان منضبط و مغتنم به شمار آورنده ی ؟!؟! زمان را در بیارم و کتابم را دربیاورم و درسم را مروری بکنم ، تا بخواهم به اینهایی که الان به شما گفتم فکر کنم مترو آمده است و باید سوار شم و متاسفانه به مطالعه نمی رسم . به راحتی سوار می شوم ولی جا برای نشستن نیست . نمی دانم چی رسمیست که هروقت کفشم را تمیز می کنم ، همه ی مسافران مترو و رهگذران کوچه و برزن و دوستان و آشنایان و اساتید و همه و همه کلا یک پایی روی کفشم می گذارند و لگدی برای خالی نبودن عریضه به پای ما می زنند .
      مشغول تماشای مسافران مترو و تجزیه و تحلیل شخصیت آنها به سبک خودم هستم که صدای خانمی که می گوید (( ایستگاه دروازه شمیران )) رشته ی افکارم را می گسلاند ؟!؟! پیاده می شوم ، مردم از روی کفشم رد می شوند ، خط عوض می کنم و مجددا سوار مترو می شوم که بروم مردم از روی کفشم رد شوند . این مسیر کوتاه است و به تجزیه و تحلیل شخصیت اشخاص نمی رسم . فردوسی پیاده می شوم و در ابتدا سری می چرخانم که ببینم آشنا می بینم یا نه ! یا نه ! یکه و تنها می روم سمت دانشگاه و در این فکرم که امروز کیا هستند و کیا نیستند و کیا کاش باشن و کیا کاش نباشن ! مستقیم و بی حاشیه سر کلاس می روم و کاشف به عمل می آید استاد در مسافرت هستند و تشریف نمی آورند . چه کنم تا ساعت 3 ؟ خدا پدر و مادر خاله را بیامرزد که خانه اش نزدیک است و اگر هم منزل نباشد یک کلید زاپاس برای من جاساز کرده . خود خاله نیست ، رفته مسافرت ! چای دم می کنم و دراز می کشم و وقتم را کاملا به بطالت می گذرانم ، چای می خورم و باز هم وقتم را به بطالت می گذرانم . در همین حال که مشغول به بطالت گذراندن وقتم هستم به دوستان زنگ می زنم که چه کاره اند و چه می کنند و از همین کارها که آدم ها برای به بطالت گذراندن وقتشان می کنند . چند تا چای بخورم دیگر ؟ چقدر بطالت ؟
      شاید فکر کنید خیلی زمان زیادی است از حدود 9 تا 2 ولی برای کسی که وقتش به بطالت در حال سپری شدن است خیلی زود می گذرد . برای ناهار می روم سلف دانشگاه ، جوجه است ، متنفرم از جوجه ! در حالی که دنبال جای خالی برای نشستن هستم یکی از دانشجویان از روی کفشم می گذرد ، دیگر عادی شده بگذار بگذرد ! قاشقی می خورم و غذایم را به دوستان همواره گشنه ی دانشگاه می دهم و می روم به سمت ریاضی 2 ! سر کلاس حدود یک ربع می نشینیم و کاشف به عمل می آید که استاد نمی آید . دل ای دل ای کنان به سمت مترو می روم تا ضمن اینکه مسافران کفشم را له می کنند همان مسیری را که آمدم برگردم . می رسم خانه . نمی دانم چیزی که الان می خورند ( ساعت 5 است ) شام است یا ناهار یا هیچ کدام خلاصه می خورم و روزم همچنان ادامه دارد ...

چه روز پر باری !!

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

وقتی که نتیجه ها عکس می شوند ...

           یک پاس در عرض ، بازیکن شوت زنیه ، موقعیت شوت رو داره می تونه شوت کنه ، یک شوت محکم ، برخورد توپ به تیر دروازه ، برمیگرده ، توپ به بدن دروازه بان که به سمت توپ پریده بود می خوره و آروم آروم به درون دروازه می غلته ! عجب گل حساسی می زنه و چه زمانی هم گل می زنه ، چه شبی هم گل می زنه و دروازه بان چه موقعی اشتباه می کنه ، البته اشتباه که نمی شه گفت ! این گل می تونه منجر به حذف تیم فیلان از جام جهانی بشه ، چهره ی مغموم و متحیر دروازه بان رو می بینیم که شادی تیم حریف رو نظاره می کنه و معلوم نیست به چی فکر می کنه ...

      واقعا دروازه بان اون موقع به چی باید فکر کنه ؟ بیچاره پرید که توپ و بگیره ، پرید که نذاره توپ گل شه ، پرید که تیمش و موفق کنه و به هدفش برسونه و نذاره شکست بخورن ! ولی الان پیش خودش می گه کاشکی نمی پریدم ، اگه نمی پریدم توپ به تیر می خورد و برمیگشت ، حالا دقیقا خودش ناخواسته کاری رو کرده که با پریدنش می خواست ازش جلوگیری کنه ! کارش رو درست انجام داده اما نتیجه دقیقا عکس شده ! اما آیا اشتباه کرد که پرید ؟ اگر دوباره همچین شرایطی پیش باید نمی پره ؟ اگر شما بودید نمی پریدید ؟ مثال دروازه بان و گل و شوت و اینا رو زدم واسه اینکه به نظرم مثال درستیه واسه زمانی که می خوای کاری رو انجام بدی ، همه چیزو محاسبه می کنی ، در زمان و مکان مناسب می پری و سعی می کنی بهترین عملکرد رو داشته باشی ، اما نه تنها اون چیزی که می خوای نمیشه ، بلکه همون چیزی می شه که نمی خوای !
       اگر بازم به مثال برگردیم ، حتی اگر اون دروازه بان با جون و دل نمی پرید ، یعنی شل و ول می پرید ، بازم هدفی که می خواست حاصل می شد ، اما چون با تمام وجود می خواست به هدفش برسه ، نمی دونم شاید مجازاتش این بوده که به هدفش نرسه ! اگر واقعا از ته دل نمی خواست و اصلا نمی پرید و توپ گل می شد ، انقدر بد نبود ، انقد سوزش نداشت ، اما حالا که اینجوری تقلا کرده برای رسیدن به هدف و بهش نرسیده ، بهش حق بدید که حتی تو رختکن هم زار زار گریه کنه که مگه کجای کارش غلط بوده که اینجوری شده ؟ معلمی داشتم که خیلی قبولش داشتم و دارم ، مدام حرفاش تو گوشمه ، می گفت به شانس اعتقاد دارم ، در مورد شانس خیلی جالب فکر می کرد ، طولانیه نمی خوام اینجا ازش بگم اما اگر قرار باشه به شانس اعتقاد نداشته باشی ، پس چرا توپ گل شد ؟
        یه وقتا تو زندگی همون وقتی گل می خورم ، که با تمام وجود به سمت توپ پریدم ، تمام پرش و کشش بدنم رو به کار بستم که به توپ برسم ، اما عین این صحنه ای که الان ماجراشو تعریف کردم توپ گل شد ! یه جاهایی هم اصلا نپریدم ، توپ و ول کردم که گل بخورم اصلا ، اما توپ کات گرفت و خودش رفت تو اوت ! شاید اون گلره باید بره فیلم بازی رو از زوایای مختلف ببینه تا بفهمه کجای کارش غلط بوده ، منم باید برم همه چیرو از اول مرور کنم بینم کجاش سوتی دادم ؟ شاید سوتی دادم اما از پریدنم هدفم معلومه ! از قضا هرباریم که اینجوری گل خوردم ، یه گل حساس بوده در حد گل طلاییه جام جهانی ، هیچ وقت تو دوستانه ها گل اینجوری نمی خورم که ! شایدهمینه که بوفون رو بهترین دروازه بان جهان می کنه ! یعنی بوفون اینجوری گل نمی خوره ؟ یعنی می دونه که قراره توپ به تیرک بخوره و برگرده ؟ شاید ... آدمای موفق باید زاویه ی برگشت توپ رو هم قبل از عصابت به تیرک بدونن که یه وقتا بپرن ، یه وقتام نپرن . ایشالا یا بوفون باشید ، یا گلتون تیرک نداشته باشه ، یا توپ هیچ وقت به تیرکتون نخوره ، ایشلا اصلا توپ سمت دروازتون نیاد ، کلا ایشالا همیشه قهرمان همه ی جام های جهانیه زندگیتون باشید !

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

به نام محبوب

         (4) ای آنکه عزت و جمال مختص اوست ، ای آنکه قدرت و کمال مختص اوست ، ای آنکه دارایی و جلال مختص اوست . ای بزرگ و ای بلند مرتبه ! ای پدید آورنده ی ابرهای سنگین ! ای آنکه قوت و انتقامش در مقابل مکاران بسیار سخت است . ای آنکه محاسبه اش زود و آسان است . ای آنکه عقابش بسیار سخت است و ای آنکه پاداش نیکویش نزدیک است و ای آنکه اصل علوم و حقایق نزد اوست . (11) ای ذخیره ی من در روز سختی ! ای امید من در هنگام مصیبت ! ای مونس من هنگام ترس و وحشت ! ای رفیق من در حال غربت ! ای دوستدار من در حال نعمت ! ای فریادرس من در حال سختی ! ای دلیل و رهبر من در وقت سردرگمی و حیرانی ! ای دارایی من در روز نیازمندی ! ای پناه من وقت اضطرار و پریشانی ! ای دادرس من وقت هراس و ترس ! (14) ای رهنمای متحیران ! ای دادرس دادخواهان ! ای فریادرس فریادکشان ! ای پناه بخش پناه جویان ! ای امان قلب ترسناکان ! ای یاور اهل ایمان ! ای ترحم کننده به حال مسکینان ! ای ملجاء و پناه اهل عصیان ! ای آمرزنده ی گناهان و ای اجابت کننده ی دعای مضطربین و پریشان حالان !

       (16) ای آنکه پروردگار تمام موجوداتی ! ای آنکه خدای همه ی مخلوقاتی ! ای آنکه خالق کل ممکناتی ! ای آنکه سازنده ی کل اشیایی ! ای آنکه قبل از همه ی موجوداتی ! ای آنکه بعد از همه ی موجوداتی ! ای آنکه بالای همه ی موجوداتی ! ای آنکه دانا و توانا بر همه چیزی ! ای آنکه باقی اوست و همه چیز دیگر فانی است . (28) ای اعتماد بیچارگان ! ای نگه دارنده ی افتادگان ! ای ذخیره ی بینوایان ! ای نگهبان درماندگان ! ای پناه بی پناهان ! ای افتخار آنکه افتخارش تنها به توست ! ای عزت بخش آنکه تنها از تو عزت می طلبد ! ای یاور بی یاوران ! ای انیس بی مونسان ! ای امان بخش بی امانان !
      (35) ای آنکه درعهد وفاداری ! ای آنکه در وفاداری توانایی ! ای آنکه در توانایی بلندمرتبه ای ! ای بلندمرتبه ای که به همه نزدیکی ! ای آنکه در عین قرب و نزدیکی ، لطیف و مهربانی ! ای لطیفی که با شرافتی ! ای با شرفی که با عزت و اقتداری ! ای مقتدری که با عظمتی ! ای عظیمی که بزرگواری ! ای بزگواری که ستوده صفاتی ! (38) ای آنکه جز درگاهت مقر و پناهگاهی نیست ! ای آنکه غیر لطفت پناهی نیست ! ای آنکه جز تو مقصد و مقصودی نیست ! ای آنکه نجاتی جز درگاه رحمتت نیست ! ای آنکه بندگانش را شوق و رغبتی جز به سوی تو نیست ! ای آنکه کسی را قوتی جز به تو نیست ! ای آنکه کسی را یاری جز تو نیست ! ای آنکه کسی توکل بر کسی جز تو نمی کند ! ای آنکه کسی جز تو امیدی ندارد و ای آنکه کسی جز تو به حق پرستش نمی شود !
        (47) یا نورالنور یا منورالنور یا خالق النور یا مدبرالنور یا مقدرالنور یا نورکل نور یا نور قبل کل نور یا نور بعد کل نور یا نورا فوق کل نور یا نورا لیس کمثله نور ! (50) ای آنکه می بیند و دیده نمی شود . ای آنکه همه را می آفریند و خود آفریده نمی شود . ای آنکه راهنمای همه ی عالم است و نیازی به راهنمایی کسی ندارد . ای آنکه همه را حیات می بخشد و کسی او را حیات نبخشد . ای آنکه از همه بازخواست کند و از او کسی نتواند بازخواست کند . ای آنکه همه را روزی و طعم دهد و خود از طعام بی نیاز است . ای آنکه همه به او پناه برند و او به کسی پناه نبرد . ای آنکه بر همه داور است و کسی بر او داور نیست . ای آنکه بر همه حکم فرماست و کسی بر او حکم فرما نیست . ای آنکه نه او را فرزندی است و نه خود فرزند کسی است و نه کسی مثل و مانند اوست !

(59) ای دوست کسی که در عالم دوستی ندارد . ای طبیب کسی که در عالم طبیبی ندارد . ای پذیرنده ی کسی که هیچ کسش نپذیرد . ای رفیق کسی که رفیقی ندارد . ای پناه کسی که پناهی ندارد . ای راهنمای کسی که راهنمایی ندارد . ای انیس آنکه انیسی ندارد . ای رحم کننده بر کسی که هیچ کس بر او رحم نکند . ای یارویاور کسی که جز تو یارو یاوری ندارد . (60) ای کفایت کننده ی امور کسی که از تو کفایت طلبد . ای هدایت کننده ی کسی که از تو هدایت طلبد . ای نگهبان کسی که از تو نگهبانی طلبد . ای مراعات کننده ی آنکه از تو مراعات جوید . ای شفاعت بخش آنکه از تو شفاعت خواهد . ای بی نیاز کننده ی آنکه از تو غنا و بی نیازی طلبد . ای قدرت بخش هرکه از تو قدرت طلبد . ای دوست کسی که تو را به دوستی طلبد . (66) ای آنکه مرا آفریدی و زیبا آراستی ! ای آنکه مرا روزی دادی و تربیت کردی ! ای آنکه مرا آب وطعام عطا کردی ! ای آنکه مرا به قرب خود آوردی و از نزدیکان قرار دادی ! ای آنکه مرا از گناه محفوظ داشتی و کفایت امرم نمودی ! ای آنکه مرا میراندی و باز زنده گرداندی !
        (70) یاحیا قبل کل حی یا حیا بعد کل حی یا حیی الذی لیس کمثله حی یا حی الذی لا یشارکه حی یا حی الذی لا یحتاج الی حی یا حی الذی یمیت کل حی یا حی الذی یرزق کل حی یا حیا لم یرث الحیوه من حی یا حی الذی یحیی الموتی یا حی یا قیوم لا تاخذه سته و لا نوم ! (79) ای آنکه شریک و معاندی نداری ! ای آنکه مثل و مانندی نداری ! ای آنکه آفریننده ی مهر و ماه رخشانی ! ای بی نیاز کننده ی نیازمند پریشان حال ! ای روزی دهنده ی کودکان ! ای رحم کننده به پیران ! ای جبران کننده ی شکسته استخوانان ! (83)ای آنکه هرچه بخواهد می آفریند . ای آنکه هرچه بخواهد می کند . ای آنکه هرکه را بخواهد هدایت می کند . ای آنکه هرکه را بخواهد گمراه می کند و به گمراهی وا می گذارد . ای آنکه هرکه را بخواهد عذاب می کند . ای آنکه هرکه را بخواهد می آمرزد . ای آنکه هرکه را بخواهد عزیز می کند و هرکه را بخواهد ذلیل می کند . ای آنکه در رحم ها هر صورتی بخواهد می نگارد و ای آنکه هرکه را بخواهد به رحمت خود مخصوص می گرداند !

      پاک و منزهی تو ای خدایی که جز تو خدایی نیست ! فریاد، فریاد ! به تو پناه آوردم . ما را از آتش عذابت آزاد کن !

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

و من هنوز هستم ...

        در یکی از هزاران دفعه ای که در دوران کودکی احتمالا به دنبال توپی وسط خیابان پریدم ، یا یکی از هزاران مرتبه ای که با دوچرخه به سرعت از خیابان رد می شدم ، یا یکی از بیشمار دفعه هایی که زمین خوردم ، ممکن بود این اتفاق می افتاد . پدرم همیشه از موتور وحشت داشت و هیچ وقت اجازه نداد سوار موتور دوستانم بشوم ، اما در چند باری که شاید به اندازه ی انگشتان یک دست مخفیانه این کار را انجام دادم ممکن بود آن اتفاق بیفتد . ممکن بود در یک روز سرد زمستانی ، یا یک صبح گرم بهاری ، یا یک ظهر معتدل پاییزی در مدرسه یکی از هم کلاسی ها شوخی ای می کرد من را هل می داد و سرم من به گوشه ی میز می خورد و باز هم آن اتفاق می افتاد که نیفتاد !

       دوستی داشتم که برادرش ناکام از دنیا رفت ، علت مرگ را جویا شدیم گفت : (( شب در هنگام خواب ، حالت تهوع به او دست می دهد و دچار انسداد مجاری تنفسی می شود و در نهایت منجر به خفگی و همان اتفاق می شود )) . به همین سادگی ! ممکن بود در یکی از شب های قشنگ و پر ستاره یا شبی ابری و بی ستاره ، یا شبی مهتابی ، شبی بارانی یا شبی سرد و برفی ، به همین سادگی یا حتی از این هم ساده تر این اتفاق می افتاد یا بیفتد . یا یک بار که مشغول رانندگی هستم راننده ای بی ملاحظه به ماشین من بکوبد و ... یا من سریع برانم و به ماشین یا درختی چیزی بکوبم و ... یا یک بار که در حال گذر از عرض خیابان هستم راننده ای خلافکار من را زیر کند و ... اصلا همین الان که مشغول نوشتن این متون هستم و چای می نوشم ممکن است چای در گلوی من بپرد و ... تمام ! یا همین الان که شما مشغول خواندن این متون هستید زلزله ای عظیم بیاید و ... بازهم تمام ! اصلا نیاز به وسیله ای نیست ، همان که جان در من دمید ، یک لحظه تصمیم بگیرد جانم را بگیرد ، نیازی به چای و زلزله و ماشین و موتور و خطر و هیچ چیزی هم نیست ، خیلی ساده تر از این حرفاست ، و نزدیک تر از رگ گردن است ، همان حبل ورید !
     اگر لحظه ای به همان اتفاق که مرگ می خوانیمش فکر کنیم ، یا کمی بیشتر از فکر کردن ، قلبا آن را باور کنیم و ایمان داشته باشیم که چقدر نزدیک است و ساده ، چقدر متفاوت زندگی خواهیم کرد ! چه کارها که هرگز انجام ندهیم و چه کارها که برای انجامشان لجظه ای درنگ نکنیم . اگر بدانیم که هیچ تضمینی وجود ندارد که امشب که سر به بالین می گذاریم فردا صبح هم سر از آن برداریم ، شاید نتوانیم لحظه ای چشم برهم گذاریم ! نه از ترس ، به این خاطر که به کارهای نکرده برسیم و بعد بخوابیم اگر اندکی احتمال وجود داشته باشد که دیگر برنخیزیم ! اصلا با توشه ی آخرت و تقوی وعمل صالح و بحث شرعی و دینی کار ندارم ، آیا با غریبه و آشنا این گونه رفتار می کردیم اگر می دانستیم لحظات آخر حیات زمینی ماست و اینها آخرین آدمهایی هستند که در زمین میبینیم ؟
      اگر می دانستیم که شاید این آخرین بار است که فلانی را می بینیم ، یا از فلان جا عبور می کنیم ، یا به تماشای فلان منظره می نشینیم و صدایی را شاید برای آخرین بار می شنویم ، باز هم اینگونه می دیدیم و می شنیدیم و گذر می کردیم ؟ یا سراپا غرق تماشا می شدیم و یکپارچه گوش می شدیم و از لحظه لحظه ی دیدارمان و از ثانیه ثانیه ی شنیدارمان لذت می بردیم ؟ شاید اینگونه هرگز ناگفته ای باقی نمی ماند اگر این (( دفعه ی بعد )) وجود نمیداشت ! ساده ترین اتفاق ها اگر می دانستیم برای آخرین بار است که ما شاهد آن هستیم چقدر زیبا و تماشایی می شدند !
      اما هیچ کدام از اتفاقاتی که در ابتدا عرض کردم منجر به آن اتفاق ،یعنی همان مرگ من ، نشده است . تا من اینجا باشم و به این بیندیشم که چه کارها که برای کردن دارم چه کارها برای نکردن ! چه آرزوها برای رسیدن دارم ، چه حرف ها برای گفتن ، چه آدم های بسیاری که قرار است ببینم ، چه آدم های بسیاری که قرار است من را ببینند ، چه کتاب ها که قرار است بخوانم و چه ترانه ها که قرار است گوش کنم ، چه فیلم ها و چه عکس ها و چه منظره ها که تماشا کنم ، اما از کجا معلوم چقدر فرصت دارم ؟ مگر از حبل ورید تا من چقدر راه است ؟ باید هرچه سریع تر دست به کار شد ، چای را خوردم ، از زلزله هم که تا همین این لحظه خبری نبوده ، حالت تهوع هم که ندارم ، پس هنوز هستم و تا زمانی نا معلوم خواهم بود ، اما دیگر به رسیدن (( دفعه ی بعد )) مطمئن نیستم !

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

اندرباب روابط

          روابط رو اگر بخواهیم از منظری خاص دسته بندی کنیم ، می تونیم اون رو به دو دسته ی کلی مستقیم و غیرمستقیم تقسیم کنیم . یادم میاد که اون زمانی که تو دبیرستان هنوز فیزیک و ریاضی می خوندیم و مثل الان درگیر مسائل مدیریتی نشده بودیم ، بهمون می گفتن مثلا فشارگاز با حجم گاز رابطه ی غیر مستقیم داره یا شتاب با نیرو رابطه ی مستقیم داره یا اینکه شیب خط با تفاضل عرض نقاط تقاطع رابطه ی مستقیم داره یا مثال هایی از این دست . اما از این بحثا که خارج بشیم ، تو زندگی همه ی ما یه اتفاقایی با یه اتفاقای دیگه ای که شاید هیچ ربطی هم نداشته باشن ، یه وقتا خودآگاه یا ناخودآگاه ارتباط مستقیم برقرار می کنن . نه به اون معنی ای که تو ریاضی و فیزیک و ریاضی از این واژه سراغ داریم ، اصلا انگار یه سیم کشیدن که یه اتفاقی منجر به یه اتفاق دیگه ای بشه . در یک مثال ساده ، مثلا اگر یه توپ رو پرت کنی و توپ به گلدون بخوره و گلدون بخوره تو سره یه مادرمرده ای ، رابطه ی توپ و اون فرد مادرمرده یک رابطه ی غیر مستقیم میشه و اگر خود توپ بخوره تو سراون فرد مادر مرده می شه یک رابطه ی مستقیم بین فرد مادرمرده و توپ .

      روابط غیر مستقیم چون با واسطه ای تحقق پیدا می کنن و در واقع سه عنصر تشکیل کننده دارن ، مفصل تر از روابط مستقیم هستند که از دو عنصر تشکیل می شن و کلا روابط مستقیم بهترن ازغیر مستقیم ها ! پس بیشتر به مستقیم ها می پردازیم ، به خصوص که یه وقتا دو چیز واقعا هیچ ربطی به هم ندارن ولی سبب یک رابطه ی کاملا مستقیم می شن . علاوه بر مستقیم یا غیر مستقیم بودن روابط ، از منظری دیگر می شه روابط رو به دو دسته ی یک طرفه و دو طرفه تقسیم کرد . مثلا خود من اگرجایی راحت بشینم و مدتی از نشستنم بگذره به طوری که نشیمنگاهم گرم شه ، ناخودآگاه فک و زبونم شروع به جنبش و حرکت می کنه و بسیار حرف می زنم . و قطعا وقتایی که زیاد حرف می زنم ، جایه راحتی نشستم و قطعا در نواحی نشیمنگاهم احساس گرمی می کنم .که البته این احساس گرمی به خاطر طولانی شدنه نشستنمه . به این میگن یه رابطه ی دو طرفه ی جالب . چون نشیمنگاه شاید هیچ ربطی به زبون نداشته باشه و بالعکس ولی یه رابطه ی مستقیم دو طرفه رو حاصل کردن . دیدن چهره ی رافائل نادال و شنیدن اخبارش ، که نمی دونم مرد شماره ی چندم تنیس جهانه و کدوم جام کوفتی رو گرفته چقد پول لعنتی به جیب زده ، من رو مملو از حس حسادت و نفرت می کنه ، البته این اتفاق بعد از دیدن ویدئوی یگانه بانوی موسیقی جهان ، خواننده ای خوش صدا ، هنرمندی کاربلد ، گرگی منعطف ، زنی خوش اندام و درانتها مادری دلسوز و فداکار ( درآینده ایشالا البته ) شکیرا ی عزیز افتاد که حتما مجبورش کردن با این مردک ویدئو بازی کنه و نه تنها به همین اکتفا نکردن ، بلکه واسه یه لقمه نون حلال چه کارها که نکنه ؟ ولی خوب اون مجبور بوده ، نادال چرا قبول کرده ؟ وقاحت تا کجا ؟ پلیدی و پلشتی تا کی ؟ خلاصه با قلبی شکسته و دلی سوخته ، رافائل نادال با حس حسادت من یک رابطه ی غیر مستقیم ( به خاطر وجود واسطه ای گرانبها و دلنشین چون خانم شکیرا ) و دو طرفه داره چون حس حسادت من جاهای دیگه خیلی فعال نیست و فقط در این مورد خاصه که کمی بروز پیدا می کنه !
      از سویی دیگر ، شنیدن و دیدن صدا و تصویر خیلی ها دستگاه های مختلف بدنم رو به هم می ریزه و کارکردش رو دچار مشکل و البته در موارد انگشت شماری باعث بهبود عملکرد اونا می شه ، اما شنیدن صدا و دیدن تصویر (( اشکین )) انحصارا دستگاه گوارش من رو هدف می گیره و گلاب به روتون حالم رو واقعا بد می کنه و به معنای واقعی کلمه کار یک ملین از پایین و کار یک انگشت در ته حلق فرو شده از بالا رو برام انجام میده ( همین الان حتی بردن اسمش هم همین حالت رو برام ایجاد کرد ! ) ، که البته اشکین در نگاه اول هیچ ربطی به دستگاه گوارش من نداره اما با کمی دقت ربط پیدا می کنه . به هم ریختم سیستم گوارش من می تونه دلایلی دیگه ای هم داشته باشه مثل مسمومیت . پس رابطه ی اشکین و دستگاه گوارش من یک رابطه ی یک طرفه است . هربار که ماشین رو با زحمات فراوان می شورم ، صرف نظر از فصل و شرایط آب و هوایی ، بعد از چند ساعت بارون میاد که حاصل دسترنج من رو از بین ببره ولی هربار که بارون میاد من الزاما قبلش ماشین رو نشستم . پس این هم رابطه ای یک طرفه است ! اعصاب من و حرکات لبم با هم ارتباطی یک طرفه ، مستقیم و بسیار تنگاتنگ دارند چنانکه هروقت اضطرابی به من وارد می شه یا در فشار روحی قرار می گیرم به سرعت این حالت روی حالت لب و دهنم نمود پیدا می کنه .
      از این روابط مستقیم و غیر مستقیم و یک یا دو طرفه زیاد هست ، فقط کافیه کمی با دقت بیشتری به دوروبر خودتون نگاه کنید تا اونا رو کشف کنید . کشف این روابط گاهی واقعا با مزند ، گاهی از بی ربطی با مزن ، گاهی از شدت مستقیمی ، گاهی یک یا دوطرفه بودنشون ! یه سری از اتفاقات که آدم رو بلافاصله به خاطرات تلخ و شیرینش گذشتش پرتاب می کنه هم با اون بخشی از ذهن ما که اون خاطره ی خاص رو حفظ کرده ارتباط داره که حالا بسته به نوعش می تونه ازهر نوعی باشه ! یا علایق ما به اشخاص یا اشیا می تونن یک یا دو طرفه ، مستقیم یا غیر مستقیم باشن . وقتی غیر مستقیم می شن که به خاطر چیزی یه نفر یا یه چیز رو دوست داشته بشی نه صرفا به خاطر اون چیزی که هست که خودش یه جور واسطه است . خلاصه بحث مفصلی دارند این روابط ...

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

همه تنهایی های من

      آدمی هستم که تنهایی رو خیلی دوست ندارم ، ترجیح می دم اکثراوقات دوروبرم پر از آدم و شلوغی و سروصدا باشه  تا اینکه تنها باشم و وقتم رو با خودم بگذرونم . وقتی توی خونه مهمونی چیزی برگزار می شه محاله اونو از دست بدم ، با فامیل به خصوص فامیل مادرم می شینیم و کلی می گیم و می خندیم ، اینجور وقتا یه لحظه به خودم میام و رو سرو صداهای دوروبرم تمرکز می کنم میبینم وااااااای چقدر خونه شلوغ و پرسرو صدائه ، ولی این شلوغی رو دوست دارم . وقتی با دوستان دور هم جمع می شیم معمولا هرچی تعداد بیشتر یاشه ، بهم بیشتر خوش می گذره . خودمم توی جمع جزو پرحرف ترین و شلوغ ترین ها هستم . اصلا و هیچ وقت اهل گوشه گیری و این صحبتا نبودم .
     ولی هر آدمی گاهی نیاز به تنهایی داره ، گاهی واقعا دلت می خواد هیچ کس جز خودت نباشه و فقط خودت باشی و خودت ، مهم نیست که واسه این تنهاییت چه برنامه ای داری یا اصلا شاید هیچ برنامه ای نداشته باشی ! ولی همین که تنهایی باشی واست دلچسب و واقعا لازمه . اما فرصت تنهایی واسه من توی خونه خیلی کم پیش اومده ، همواره تو خونمون فرد یا افرادی حاضر بودن که اگرم من نیاز به تنهایی داشته باشم امکان این رو حداقل تو خونه ازم صلب کنن . هرچند تنهایی تو خونه یه حاله دیگه ای داره ، تویه چند باره اندکی که این امکان واسم فراهم شده ، موزیک لایت روبا صدای بلند به راه کردم ، بساط قهوه ترک روبه پا کردم و با یک تلفن به یار و همراه همیشگیم ، آرتای عزیز که خوردن ساندویچ های ویژه و مغزوزبونش رو به همتون توصیه می کنم ، از بند گرسنگی هم خودم رو رهانیدم و با خیال راحت به تنهاییم رسیدم . به قول حمید جون این جور وقتا هرچقدرم صدای موزیک بلند باشه ، آدم احساس می کنه همه جا آرومه و سکوت و آرامش کامل برقراره . ولی افسوس این فرصت خیلی بهم دست نداده .
      بیشتر اوقات تنهاییم رو تو ماشین می گذرونم ، هم می شه صدای موزیک رو توش بلند کرد و هم می شه سراغ آرتای عزیز رفت هم می شه حسابی تنها بود ، فقط مشکلش اینه که از قهوه ی ترک خبری نیست و سکوت برقرار نیست ، تازه اگه بعضی از راننده های محترم تمام لذت تنهایی رو از دماغت درنیارن . گاهی هم توی کافه ، البته تو کافه هم تنهایی رو دوست ندارم ولی با یه هم صحبت خوب ، از کافه نشینی واقعا لذت می برم ! احساس می کنم یک هم صحبت خلوت آدم رو به هم نمی زنه ، شاید چون حرف زدن رو خیلی دوست دارم و اگرم تو خونه تنها شم گاهی با خودم حرف می زنم ، چه بهتر که یک مخاطب واقعی داشته باشی برای صحبت کردن . جمعیتی کافه رفتن رو دوست ندارم ، صدا به صدا نمی رسه و با وجود کثرت افراد همه تنهان ، یکی اینور میز ، یکی اونور میز ، هر دو یا سه نفری مشغول یک بحث ، یا شاید من احساسم اینجوریه !
     جای دیگه ای که بازم برای پر کردن لحظات تنهایی دوست دارم ، جاییه که بهش می گیم (( بالا )) ! با رفقا گاهی می ریم و با وجود اینکه دو سه نفری میریم هرکدوم برای خودمون تنهاییم و تنهایی شهر رو از بالا نگاه می کنیم . به خصوص اگه او شب ماه پیدا باشه و بشه آسمون پر ستاره رو در هوایی صاف از فاصله ای که انگار خیلی نزدیک تر شده دید . از اصلی ترین لذت های تنهایی من تماشای ستاره هاست . یکی با دریا حال می کنه ، یکی با بارون ، یکی با باد ،  ما هم با ستاره ! ولی نمی دونم چی می شه که یه وقتا ییهو هوس تنهایی می کنه آدم ، نه اتفاق بدی افتاده ، نه از دوروبریاش خسته شده ، نه غمگین و افسرده شده ، نه ... ولی دلش می خواد تنها باشه و تنهاییش رو به روش خودش بگذرونه .  من خودم اغلب اوقات که هوس تنهایی می کنم می خوام فکر کنم ، وقتایی که می خوام تصمیمات مهم بگیرم دوست دارم تنها باشم . آدما دلایلی مختلفی واسه تنهایی هاشون دارن . ولی یه چیزی که تو پرس و جو از خیلی ها فهمیدم اینه که اکثر آدما وقتی احساس تنهایی می کنن که آدمای زیادی رو دوروبرشون دارن و از نظر حضور فیزیکی تنها نیستن . معمولا تنهایی حس زود گذر و ناپایداری هم هست ولی من سعی می کنم ازش خوب استفاده کنم .

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

طبقه بندی ای از نگاه من


درابتدا خواهش می کنم هر آنچه داخل پرانتز نوشته شده است را با ریتم خودش بخوانید تا حسش دربیاید . با تشکر


         آهنگها ، یا بهتره بگم آهنگ های پاپ ، اونم نه از منظر تخصصی ، به دو دسته ی شاد وغمگین تقسیم می شن . و هر کدوم از این دو دسته خودشون به چند دسته تقسیم می شن . آهنگ های شاد که یه سریاشون به درد رقصیدن و مهمونیا و عروسیا می خورن ( آفتاب نشی باز بری زیر ابرا ، مروارید نشی بری ته دریا ، رودخونه نشی بری قاطی سیلا ، اگه اینجوری بشه ، واویلا ... / لب تو مزه ی قنده بوسه هات مثل عسل ، حرف تو ترانه و گفتنیات مثل غزل ، چشم تو سیاهه مثل شب شب پر ستاره ، خم ابروی تو رو قوس قزح نداره ...) ، یه دستشون همینطوری خوشن و حال آدم و جا میارن ( همه چی آرومه ، من چقد خوشحالم ، پیشم هستی حالا ، به خودم می بالم ... / بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش ، باد که میاد رد شه بره بریزه سر ستاره هاش ... ) و بعضیاشون مسخره بازین و تیکه های بامزه دارن ( ووووی ، وای چه هلویی ، چه چشای بلویی اووف داری تو چه برو رویی .. / یکی هست توشون قشنگ ، می برمت اوشون فشم کیلید ویلا رو بهت میدم ، اگه با کسی جز من برقصی میامو بیییبت میدم ... ) . هرکدوم یه کاربردی دارن و یه جایی مورد استفاده قرار می گیرن یه وقتام خیلی حال می ده !
      اما دسته ی دوم ، یعنی آهنگای غمگین به دسته های بیشتری تقسیم میشن . که به بیان چند دسته از اونا می پردازیم و سعی می کنم با مثال جلو برم که مطلب خوب جا بیفته . دسته ی اول که کلا به زمانه و زندگی ناسزا می گه و از همه چیز و همه کس گله داره ( زندگی رو باختی دل من ، مردم و شناختی دل من ... / به حرفم گوش کن یا رب ، به دردم گوش کن یا رب ، اگر بیهوده می گویم مرا خاموش کن یا رب ... ) . اما دسته های بعدی از معشوق گله دارن و خیلی با کل زندگی و زمانه مشکل ندارن و معتقدن اگر معشوق به نحوی با اونا می ساخت زندگی خوبی رو می داشتن . در یکی از این دسته ها که میشه دسته ی دوم آهنگای غمگین و دسته ی اول شکواییه های معشوق ، می شنویم که عاشق و معشوق هر دو هم را به شدت می خواستند و به هم علاقه مند بودند ، ولی جبر زندگی به اونا مجال وصال نداده ، یا مسافرتی پیش اومده ، یا مرگی ، یا مریضی و از این جور صحبتا ( می خوام که وقتی خوابیم ، کنار تو بشینم ، اگر یه وقت خوابم برد بازخواب تو رو ببینم ... . البته از این چند بیت منظور رو دریافت نمی کنید ، گرفتن منظور مستلزم دیدن کلیپ ویدئوی این ترانه است که در آن متاسفانه عاشق جان به جان آفرین تسلیم می کند هر چند به وصال رسیده و در حالیکه تا آخرین لحظات فکر می کنید این معشوق است که می خواهد جان خود را به جان آفرین تسلیم کند ولی زهی خیال باطل / الهی که شفا پیدا کنی تو ، واسه دردات دوا پیدا کنی تو ... . که در آن گویا معشوق از نوعی بیماری نامشخص رنج می برد ) اما این دسته مثل اون دسته ی قبلی نیست چون تو اونا اصلا معشوقی در کار نیست ، دسته ی قبلی کلا شاکی اند .
      دسته ی دوم از شکواییه های معشوق ، دسته ایست که در آن با یک عشق یک طرفه مواجهیم ( من که تو آسمون تو حتی ستاره ندارم ، کجا برم که بی تو من یه راه چاره ندارم ... / اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش ، اگه تویی اون که فقط دلم می خواد ، منو ببخش . این شعر دوم واقعا احساسات من رو جریحه دار می کند به خصوص اونجا که می گه منو ببخش اگه همش می سپرمت دست خدا ، اگه پیش غریبه ها ... نمی تونم خودمو کنترل کنم ، یا اونجا که می گه ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم ! پس بقیش رو نمی نویسم تا بغضم نترکیده و برای معشوق فوق که با عاشق مذکور این چنین رفتار کرده که به راستی دل آدم ریش می شود ، مرگی زجر آور آرزو دارم و شما رو به یک رقص تانگوی زیبا با این ترانه توصیه می کنم ، باشد که در آن لحظه به یاد من باشید ! ) . در دسته ی سوم که کثیف ترین قسمت این طبقه بندی هم هست ما با یک خیانت مواجهیم که معمولا از جانب معشوق صورت می گیرد و زندگی را به کام عاشق چون جام زهر می کند (اونی که می خواستم دل ازم بریدو ، بین گلا یه گل تازه چیدو ، به اونی که دلش می خواست رسیدو با غم و غصه منو آشنا کرد . اونی که می خواستم منو برد بهشت و ، اسم منو رو سردرش نوشت و بهونه کرد بازیه سرنوشت و تو شهر رویاهام منو رها کرد . اونی که می خواستم منو برد از یادو رفت پیش اون کس که دلش می خواد و زد زیر عشقش که یادش نیاد و مثل همه آدما بی وفا شد / یا شعر و کلیپ ویدئوی یاورهمیشه مومن که به راستی مو را به تن آدم راست می گرداند / چه لاک خوشرنگی چه آرایشی داری ... شنیدم تو دیگه از ما خسته شدی ، شنیدم به کس دیگه ای وابسته شدی ... اصلا مگه می شه سلیقه ی شما بد باشه ... میگن خیلی با هم خوشید خب خدا رو شکر ... میگن شیفتش شدی تابع قانوناشی ... که به نوعی ورژن جدید خیانت است ) .
      دسته دیگری که نوظهور است و کمی عجیب و به فکر خود من نرسیده بود و یکی از دوستان به من گوش زد کرد ، دسته ی با مزه ایست ! در این دسته عاشق بسیارعاشق است و یحتمل معشوق هم بسیار معشوق ، اما یا معشوق نمی داند معشوق است ( که تقریبا محال است ) یا عاشق و معشوق بنا به دلایلی که در زمان ها و مکان های مختلف فرق دارد به هم نمی گویند جریان از چه قرار است ، هر دو تغس هستند و به هم نمی گویند تا خیال هردویشان و یک گروهی یا بلکه یک جهانی را راحت کنند ! این حالت آخرباعث سپیدی زودرس مو در ناحیه ی شقیقه می شود چون لحظه لحظه با شک و تردید همراه است و خلاصه بد حالتی است . برای این حالت آخر ترانه ای نیافتم و فرصت نشد از آن دوست هم بپرسم که مثالی بیاورد . شاید علت این است که هیچ شاعر و خواننده ای به این حالت گرفتار نشده که در باب آن یک شعری ، بیتی چیزی گفته باشد . آن دوست به این وبلاگ نمی آید ، اگر بیتی ، ترانه ای ، ویدئویی چیزی در این باب یافتید حتما در نظرات بگویید .

آس

        این لغت از ورق بازی وارد ادبیات ما شده . در بازی پاسور به کارتی که بیشترین ارزش رو داره می گن آس ، یا وقتی کسی که این کارت رو داره اون رو رو کنه و یه دفعه بازی برگرده می گن فیلانی آس رو کرد . اما آس رو کردن حس خوبی داره ، وقتی چشمای گرد و متعجب بقیه رو می بینی که اصلا انتظار این رو نداشتن ، یا به عبارت بهتر انتظار اینکه تو اون آس رو رو کنی نداشتن . اما این واژه به زندگی روزمره ی ما هم راه پیدا کرد . وقتی کسی کار جالبی انجام میده ، یا نظر جدید و خوبی می ده ، یا حرف قشنگی می زنه یا خلاصه آسی رو می کنه که بقیه انتظارش رو ندارن یا ازشون برنمی آد . آس رو کردن می تونه تو یک جمع برای رو کنندش امتیازاتی در بر داشته باشه ، آدم رو محبوب کنه ، نظراتو به سمت طرف جلب کنه و ... !

     اما چیزی که به تازگی متوجه شدم این بوده که در رابطه ی یک پسر با جنس مکمل ، پسر اصرار زیادی به رو کردن آس داره ، بی مهابا هرچه تو چنته داره رو می کنه ، البته این خوبه اگه زود تموم نشه ، اما نوع این آس ها برای من جالب بود . که چه نوع آسی تاثیر بیشتری رو جنس مونث میذاره . وقتی سوار مترو بودم دختروپسری رو دیدم که معلوم بود خیلی از آشناییشون نمی گذره و هردوشون سعی کردن بهترین خودشون از نظر ظاهری باشن . این خصلت که خودمون رو از جمع و عوام مردم به نحوی دور کنیم از خصلت های ما ایرانیاست و به مراتب دیدم . راننده ای که خلاف می کنه و مردم رو به بی فرهنگی محکوم می کنه ، کسی که آشغالشو زمین می اندازه و شهرداری رو فحش می ده و ... . اما این نمونه واسم جالب بود چون نه به عنوان یک انتقاد نادرست از جامعه ، بلکه به عنوان یک آس رو شد . حتما اگر سوار مترو شده باشید متوجه دستگیره هایی شدید که شرکت ها ازش به عنوان تبلیغات استفاده می کنن ، مثل شامپو و نوشابه و دلستر و ... ، اما هر انسان عاقلی ، یا هر آدم احمقی ، یا شاید هر حیوان باهوشی می فهمه که اونا پر نیستن ، خالی ان . اما اون پسر این رو نمی دونست ، با حالتی روشن فکرانه و منتقدانه و همراه با حسرت رو کرد به دخترک احمق تر از خودش و گفت : (( ملت بیچاره و بی فرهنگ ما میان این پیچارو باز میکنن شامپوها رو می برن می فروشن !؟!؟!؟!؟ )) انتظار داشتم دخترک بگه بابا اینا خالیه و بلافاصله در ایستگاه بعدی پسر رو به خاطر این حرف احمقانه ترک کنه ، اما برق تعجب و خوشحالی و کیفور شدن در نگاه دخترک درخشید و بسان انسان هایی که چیزی رو کشف کرده باشن ، حرف پسر رو تایید کرد و خندید و احتمالا تو دلش بارها و بارها خدا رو به خاطر حضور این پسر در زندگیش شکر کرد و به دوست پسر سوار بر اسب سفیدش افتخار می کرد که اینقدر آدم جالبیه !
       داداشم رو به شهر بازی برده بودم . دیدم پسری با شجاعتی مثال زدنی ، گویی می خواد به مصاف رستم بره به جنگ اون وسیله ی پوچ و بی خود که اسمش بوفالوی وحشیه رفت در حالی که نگاه نگران دخترک همراهش رو هم با خودش می برد . با مهارتی خاص سوار شد و هرگز زمین نیفتاد . به آغوش دوستانش برگشت و بارها و بارها مورد لطف و ستایش هیئت همراهش به خصوص دختر مذکور واقع شد . یا پسری که برای دختر محبوبش یک بیت عاشقانه بگه ، یا دعوا کنه ، یا پسری که از خونه ی خودش تا خونه ی دوستش رو بتونه روی دستاش راه بره ، پسری که تو اتوبان بدون ترس از پلیس یا حادثه ، در حضور دوست دخترش ویراژ می ده ، کسی که دوست دخترش رو جایی ببره که هرگز نرفته ، یک جک بامزه ، یا یک هدیه ی بکر و عجیب که طرف انتظارش رو نداره ، یا حتی پرخوری یک مرد بتونه برای یک زن جالب باشه و حکم یک آس رو داشته باشه که وقتی رو بشه بتونه برای روکننده امتیازاتی داشته باشه و بر محبوبیت او اضافه کنه !
     بعد از این به فکر افتادم که من چه آس هایی تو چنته دارم که روزی روزگاری بتونم رو کنم ! قطعا من از روی بوفالو می افتم ، یا عمرا از سرعت مجاز بیشتر نمیرم ، یه وقتا رو پا هم به زور راه می رم چه برسه به روی دست ، شعر و شاعری هم که بلد نیستم ، کادو و هدیه و این حرفا هم که فکرشو نکن ! پرخوری هم که ازم بر نمی آد و جوک بامزه هم که ... !؟؟!؟! ولی جاهای خوبی تو این شهر بلدم که روزی قطعا می تونم به عنوان آس رو کنم ، یا جمله های قشنگی که شاید گفتنش یک آس باشه ، یا خطم انقد بده که هیشکی جز خودم ( یه وقتا خودمم نه ) نمی تونه بخونه ! قطعا طرف مقابل من مثل اون دخترک تو مترو احمق نخواهد بود . پس کارم از او پسره سخت تره ، ولی فکر کنم از حیث رو کردن آس کم نیارم ، یه سریاشم اینجا نگفتم که خاصیت آسیت ( آس بودن ) خودشو از دست نده . به هر حال حس خوبی خواهد داشت رو کردن آس !



این واژگان ناتوان

        خوب و بد ، زشت و زیبا ، دور و نزدیک ، کوتاه و بلند ، خوشمزه و بدمزه ، خوش بو و بدبو و ... همه صفاتی هستند که در طول روز بارها و بارها بی اختیار از زبان ما خارج می شوند . علت استفاده ی ما از این صفات این است که اکثریت ما از هر کدام از آنها تصور واحد و مشابهی داریم ، البته در بعضی صفات مانند زشت و زیبا این سلیقه ی شخصی افراد است که نقش اساسی را بازی می کند و شاید ، که نه ، حتما سلیقه و تعریف شما از زیبایی و زشتی با نفر دیگر متفاوت خواهد بود ، اما در مورد صفاتی مثل کوتاهی و بلندی تصور و درک ما یکسان و همگون است .

     من هم تا چندی پیش از این صفات برای توصیف هر چیز و هرکس بسیار استفاده می کردم و هنوز هم می کنم ، اما آنچه ذهن من را مدتی است مشغول کرده آن است که گاهی این صفات در بیان چگونگی و چه طوری بودن ، سوالاتی که باید با این صفات به آنها جواب داد ، ناتوان و عاجز هستند . نه برای پدیده های روزمره و یکنواخت ، اگر اندکی پا فراتر گذاریم ، می بینیم این صفات هیچ اند و کلام از بیان چگونگی قاصر و عاجز ! گاهی با پسوند و پیش وند مثل خیلی و خیلی زیاد و یه کم و امثال این ، درجه ی صفات را زیاد و کم می کنیم اما ، نه ، کافی نیست ، گاهی کافی نیست ! کم هستند افرادی که برای بیان تمام و کمال حرف خود به دنبال واژه ای ناب بگردند ، چنان چه شاعر می گوید : (( قرمزی لبای تو ، تو هیچ مداد رنگی نیست ، خودت تو آیینه ها ببین ، رنگ که به این قشنگی نیست ! )) . شاعر پا گذاشته بر تمام دیده های ما از رنگ ها و می گوید رنگ لب معشوق ، رنگ نیست ، پس چیست ؟ و کلام و بیان جدیدی را برای توصیف برگزیده که از جنس کهنه ی کلام همیشه ی ما نیست و این زیباست .
       مثلا اگر شما به فلان بازیگرهالیوود بنا به سلیقه ی شخصی خود بگویید زیبا ، یا به فلان گل بگویید زیبا ، به جمال معشوق آنچنان که عاشق می نگرد ، چه می گویید ؟ جمالی که عاشق در آن فقط زیبایی می بیند ، نه زیبایی فلانی و فلان گل ، زیبایی نه از این جنس ، زیبایی مطلق ، زیبایی تام ، زیبایی بی مانند و اصلا شاید لغتی که دنبالش می گردم زیبایی نیست ، ولی چیست نمی دانم ! شاید روزی وارد ادبیات فارسی شود ، یا هست و من بی خبرم . یا مثلا اگر به فاصله زمین تا خورشید بگوییم دور ، به فاصله ی ایران تا چین باید بگوییم نزدیک ، یا اگر از ایران تا چین را دور بدانیم ، تهران تا استانبول نزدیک است . یا اگر تهران تا استانبول دور است ، پس خانه ی ما ( شرق تهران ) تا شهرک اکباتان نزدیک است یا اگر این یکی دور است ، خانه ی ما تا سوپر مارکت محل ( حدود صد قدم ) نزدیک است . اگر هر چه گفتم هست ، پس گاهی فاصله ی من از خدا چقدر دورو گاهی چقدر نزدیک است . نه ، نزدیک و دور کافی نیست ، گاهی خیلی نزدیک است که از حبل ورید نزدیک تر می خوانمش ، گاهی چنان دور ، نه ، خیلی دور نه ، خیلی دور نزدیک است ، خیلی خیلی دور ، بازم نشد ، نمی دانم ، شاید بیش از اندازه به لفظ می اندیشم ، شایدم نه !
      یا اگر طعم بادمجان و کدو را ( بنا به سلیقه ی شخصی ) بدمزه می دانم ، طعم رویایی کاهو پیچ و سس فرانسوی و لیمو ترش فراوان و نمک را خوشمزه بخوانم ؟ بی انصافی نیست ؟ یا به طعم ویران کننده چیپس و پنیر حمید جون چه بگویم ؟ یا به پاستیل خرسی شیبا یا حیوانی ژلیبون ؟ خوشمزه ؟ خیلی خوشمزه ؟ نه ، کم است ! اگر بوی سطل های مکانیزه پس از گذشت یک سال از شستشوی آخر بد است ، بوی گلاب خوب است و اگر این چنین است ، پس بوی عطر بولگاری چیست ؟ فقط خوشبو ؟ خیلی خیلی خوشبو ؟ آآآآآآآآآخخخخخخخخر خوشبو ؟ نچ ! اگر صدای فلان خواننده بد است ، پس صدای بهمان خواننده خوب است . ولی اگر صدای بهمان خواننده خوب است ، طنین صدای معشوق آنچنان که عاشق می شنود چیست ؟ صدای خوش ؟ همین ؟ حالا ما این صدا را نشنیده ایم ، شما که شنیده اید بگویید واقعا همین که بگوییم صدای خوبیست کافی است ؟ فکر نکنم ، باشد که بشنویم تا نتایج را متعاقبا اعلام کنیم ...
      ولی چه میشود کرد ؟ گاهی الفاظ و کلمات با همه ی وسعت و گستردگی خود لال می شوند ! ما می مانیم و چند واژه ی بی استفاده که گاهی به درد نمی خورند ! در پایان همه ی شما را به خوردن کاهوپیچ و سس فرانسوی و لیمو و نمک ( با هم ) ، چیپس و پنیر حمید جون که دستور تهیه ی آن انحصارا نزد اوست و پاستیل خرسی شیبا و بوییدن بولگاری دعوت می کنم .

دو گوش شنوایم آرزوست

        امروز ، دوشنبه ، چهارده تیر ماه است . ساعت 14:15 است و من هنوز ناهار نخوردم ، نه چون گرسنه نیستم ، چون دنیا دنیا نگفته دارم که هیچ جا برای بیان آن جز این فضای مجازی ندارم . حرفهایی که بعضی از آنها به گفتنش می ارزد ؛ یعنی اگر نگویم ( که نگفتم و شایدم هیچ وقت نگویم ) حیف می شود و دلم می سوزد و حرف هایی هم هستند که اگرم نگویم ( که نگفتم ) اتفاق خاصی پیش نمی آید . همه ی حرف ها به انسان ها نیست ، اجسام هم گاهی مخاطب خوبی اند . کاش این فضای مجازی نبود تا حرفا همه در فضای واقعی زده می شدند و جلوی زبانم را نمی گرفتم به این امید که وبلاگی دارم و اینجا اگر چه نه با زبان ، ولی با انگشتانم حرف می زنم . ولی همان بهتر که هست ، این جا ناگفته ها را گفتن راحت تر است . می خواهم بگویم فقط امروز ، که یک روز مثل هر روز است ، شایدم مثل همیشه نیست ، نمی دانم ! چقدر نا گفته دارم . بگذارید از صبح شروع کنم که از خواب بیدار شدم . برای اینکه نوشته ام از حوصله ی شما خارج نشود به ذکر چند مورد اکتفا می کنم .

       صبح که سوار BRT شدم می خواستم به مرد میانسالی که روبه روی من و در فاصله ی یک وجبی و گاهی کمتر ( هنگام ترمز و پیچ تند ) استاده بود بگویم : آقای محترم ! تعرق بدن چیز بدی نیست و به خصوص در فصول گرم سال اجتناب ناپذیر است و شدت می گیرد ، اما این قطرات نازنین عرق ( نازنین از این جهت که یکی از اقوام نزدیک می گفت : چهل لقمه غذا یک قطره خون و چهل قطره خون یک قطره عرق می شود ) اگر بر بدن بمانند و با آب پاک نشوند ، بوی بدی می گیرند که نزدیکان را آزرده می کنند ، من هیچ ، همسر شما چگونه این بوی بد که نه ، گند را تحمل می کند ؟ من چند دقیقه در این فاصله از شما به سر می برم و راه فرار دارم اما او ... . بعد از اینکه با انواع و اقسام شعبده بازی از او دور شدم پسر جوانی توجه مرا جلب کرد . چنان ابرویی ساخنه بود به باریکی بک تار مو، آن هم به صورت هشتی ! می خواستم فقط بگویم : واقعا وقتی جلوی آینه خود را می بینی ، از این شمایل تهوع آور خود لذت می بری ؟ آیا مرد ( مذکر ) هستی ؟ کسی را نداری که مثل من نباشد و بی پروا حرف بزند و بگوید شبیه چه شده ای با این ابرو و مدل مو ؟ اما هیچ کدام را نگفتم !
       از اتوبوس پیاده شدم و هنگام عبور از چهارراه مرگ ( چهارراه ولیعصر ) راننده ی موتوری با اینکه چراغ قرمز بود چنان از جلوی من رد شد که باد ناشی از حرکتش برای چند لحظه گرمای تابستان را از یادم برد و من را یاد مرگ و اذرائیل و همه درگذشتگانم ( خدا رفتگان شما را هم بیامرزد ) افتادم . او رفت ، ولی اگر می ایستاد هم به او نمی گفتم که مادرش قبل و بعد تولد او چه شیطنت ها که نکرده و برای قبر پدرش به خصوص شب های جمعه چه آرزوها دارم و چه دعاها کردم ! از او هم گذشتم و زنگ زدم به علی و گفتم ( این یکی را دیگر گفتم ) بیاید جلوی دکه روزنامه فروشی تا ببینمش ! در همین حین خانمی را دیدم که از جلوی ما گذشت و بسیار شبیه دایی کوچک من بود ، مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند ، ولی حدس زدم اگر بگویم با این همه لوازم آرایش زنانه و پوشش خاصی که دارد ، تازه شبیه دایی کوچک من شده ، ناراحت شود ، پس نگفتم ! در حیاط ناگفته ی خاصی نداشتم تا وارد سالن امتحانات شدم . میکروفن دست یکی از مراقبان بود و داشت نکات نه چندان مهمی را یادآور می شد که هیچ ارزشی نداشت ، چون همه ی ما می دانستیم نباید با بغل دستی و جلویی و عقبی و ... حرف بزنیم و برگه ی او را نگاه نکنیم و موبایل را خاموش کنیم و برگه یا جزوه نداشته باشیم ، هرچند هیچ کدام را رعایت نمی کنیم اما با وجود اینکه می دانیم رعایت نمی کنیم پس یادآوری او هیچ اثری ندارد . اما او اصرار داشت . همه ی اینها را می خواستم به او بگویم ولی ...
      یکی از مراقبان خانم به تازگی عمل زیبایی دماغ انجام داده بود که چندان تعریفی نداشت و دماغ او را شبیه ووووزلا ( شیپور معروف آفریقای جنوبی ) کرده است . می خواستم به او بگویم : (( مطمئنم اگر عکس بینی شما را به عنوان عکس تبلیغاتی با عناوین Before و After بگذارند ، قطعا شما آخرین مشتری آن مرکز و آن دکتر برای عمل زیبایی خواهید بود. )) ولی نگفتم ! بعد از امتحان برای یکی از دوستانم که تولدش بود هدیه ای خریده بودم و خواستم که به او بدهم . او را کناری کشیدم و هدیه را به او دادم . اما معمولا کلی تعبیر و اصطلاح بدیع و جدید که ساخته ی خودم است و خودم خلق می کنم در این مواقع به دوستانم می گویم ولی هیچ کدام را نگفتم و به هزاران ناگفته ی من برای همیشه تبدیل شد . تشکر کرد و تعارفات همیشگی و ... .
      خارج از حوزه ی امتحان پسر جوان بدنکاری دیدم که از فرط استفاده از پرس سینه شباهت عجیبی به کفترهای چایی پیدا کرده بود. حتی اگرهیکل زیبایی داشت که به نظر دختری که همراهش بود و به شدت به اواحساس علاقه می کرد حتما این چنین بود ولی من با او موافق نبودم ، به او می گفتم : (( اندام آدم با دارو و دمبل و هالتر پف میکند و گنده می شود ، برای رگ غیرت خود که هیچ وسیله ای نیست که آن را گنده کند چه کرده ای ؟ اصلا داری یا نه ؟ )) این را نگفتم ولی خواستم امتحان کنم و به دختر همراهش تیکه ای بیندازم و عملا رگ غیرت او را لمس کنم ولی برای حفظ سلامتی و بنا به احتیاط واجب که حفظ جان را بر هر کاری مقدم می داند ، از این کار هم صرف نظر کردم . و بسیاری ناگفته در مسیر بازگشت با مترو و پیاده روی تا منزل و با اجسام و افراد غریبه و آشنا .
     بعضی از ناگفته های من دردی دوا نمی کند ، نه از من نه از طرف . مثلا اگر به آن موتوری چند و چون کارهای پدر و مادرش را می گفتم کاری از دست او بر نمی آمد ، ولی اگر به آنها که در اتوبوس دیدم می گفتم به همسرت رحم کن که تو را ساعت ها می بوید یا می گفتم به آینه و ما رحم کن که تو را بیش تر از خودت می بینیم دردی البته ازمن که نه ، از آنها دوا می شد . گاهی یاد حرفی که از پرویز پرستویی شنیدم می افتم که می گوید : (( یادم باشد چیزی نگویم که به کسی بر بخورد . )) و گاهی یاد حرف خودم که می گویم : (( کاش من یک ... بودم ! )) نمی دانم جای ... چه بگذارم ، اگر میدانید شما جای خالی را پر کنید !

     ساعت 15:30 شد و می روم ناهار بخورم در حالیکه بازهم که فکر می کنم می بینم ناگفته بسیار دارم .

دلنشین ترازلالایی مادر

           تو زندگیمون صداهای زیادی وجود دارن که دوسشون داریم . از اون زمان بچگی که من یادم نمیاد ولی میگن صدای لالایی مادر بزرگم رو دوست داشتم ، تاحالا که بزرگتر شدیم و دیگه کارمون از لالایی گذشته بازم صدای مادر رو خیلی دوست داریم و یه وقتا هیچ صدایی نمی تونه جاشو بگیره . از اینا گذشته ، صدای خواننده ای که دوسش داریم یه وقتا خیلی می چسبه و از جمله صداهاییه که دوست داریم . تازه یه عده که البته من جزوشون نیستم ، عاشق صدای پرنده هان و از صدای خوندن قناری لذت می برن یا اینکه مثلا با صدای گنجشک یا کفتر از خواب ییدار حسابی کیفورشون می کنه ! یا صدای صحبت یکی که دوسش دارین حتی اگه فقط حرف بزنه .

    اما اینجا می خوام از یه سری صداهای خاص صحبت کنم که شاید;از لذت شنیدنش محروم مونده باشین . منم تازگی بهشون دقت کردم . صداهاییکه در حالت عادی هیچ حسی رو منتقل نمی کنن ولی یه وقتا تبدیل به بهترین صدای دنیا می شن !برای اینکه این صدا ها رو درک کنید نیاز به استفاده از قوه ی تخیلتون دارید . تصور کنید تو استگاه مترو منتظر واستادین و به شدت دیرتون شده ، امتحان دارین یا یه قرار مهم ، صندلی هم گیرتون نیومده که بشینین و سرپایید . دست و دلتون هم به کتاب خوندن و اینجور بهره برداریهای مفید از زمان نمی ره ! به چهره ی آدمایی که دوروبرتونن نگاه می کنید بدون اینکه هیچ حسی نسبت بهشون داشته باشید . حالا تو همین گیر و داره که ییهو یه لرزش خفیف رو احساس می کنید و کم کم این لرزش با صدای مهیب قطار نجات بخش تو از این وضعیت لعنتی همراه می شه ! آآآی جونم که چقد این لحظه رو دوست دارم . لذت وقتی بیشتر می شه که صدای بوق قطار بیاد و وقتی به اوج می رسه که دو تا بوق کوتاه می زنه به نشانه ی اینکه در می خواد باز شه و تو بری توش و برسی به همون جا که می خوای !
      اما این صدایی که می خوام الان بگم صدای عجیب غریبیه ،هستن کسایی که ;تو لحظه ی شنیدن این صدا اشک ریختن ! دل بدین که می خوام ببرمتون تو یه حال روحانی ! به شدت مدرورین ( اسم فاعل ، به معنای بسیار ادرار دار ) چنان که همه چیز پیش چشمتون رنگشو از دست داده و فقط زردیه که دیده می شه و دیگر هیچ ... ! حالا تو این وضعیت وخیم تو صف توالت عمومی انتظار می کشید که نوبتتون بشه ! وای که چه لحظات سخت و پر اضطرابیه ! بیتابی تو چشم همه ی هم نوعانتون موج می زنه ! تو این بهبوهه ی زرد رنگ ، چه صدایی دلنشین تر از صدای سیفون توالت مورد نظر که بدین معناست که کار طرف تموم شده و نوبت شماست . و امان از اون لحظه ی شیرین که صدای باز شدن قفل ضمخت در توالت می آد و;این دروازه ی رهایی به روی شما گشوده می شه !
      درسته که این صدا بسیار کوتاهه ولی لذتی درش نهفتست که تو ساعت ها موسیقی نمی شه یافت ! البته برای تجربه ی این صداها باید یه کم اضطراب رو به جون بخرید و ریسک کنید ولی به شنیدنش می ارزه ! مطمئن باشید



خاطرات من 1

شب – خارجی - پارک


          با برادرم علی و پسر عمم پارک پلیس بودم . علی و ایمان ( همون پسر عمم ) مشغول بازی با وسایل پارک بودن و منم از دور هواشونو داشتم ، یعنی اونجا بودم که هوای اونا رو داشته باشم ولی حواسم همه جا بود الا اونجا که باید می بود . تو این گیرو دار یه دختر بچه ی نهایتا شش هفت ساله که تی شرت زرد لیمویی تنش بود از جلوم رد شد ، دخترک به غایت زیبا و با نمک بود و کوچیکی و تپلیش و رنگ روشن مو و چشماش من رو بر آن داشت که یه ابراز احساساتی واسش بکنم ، نمی شد چیزی نگم به خصوص که با اون حالت مظلومانه چند ثانیه ای به من خیره شد . از اونجا که کلا در باز کردن سر صحبت ، خاصه با جنس مکمل ، دچار مشکلات عدیده و جدی ای هستم سراغ همون تکیه کلام همیشگیم که رنگ لباس افراد رو به رنگ میوه ها تشبیه می کنم رفتم . با لبخند بی قاعده و بی نهایت گشاده ای و با شادی ای که نمی دونم چه جوری یه دفعه به وجودم حمله ور شد و با لحنی که فکر می کردم می شه باهاش با یه دختر بچه ارتباط برقرار کرد بهش گفتم : (( سلام لیموی کوچولو !! ))
      هیچ ری اکشنی رو تو قیافه ی دخترک احساس نکردم ، لبخند من جمع و جمع تر می شد و همونطور که به یخ زدگی می گرایید همچنان دخترک نگاه ملامت گرش رو از من بر نمی داشت . لبخند من کاملا خشک شد ، حالا دیگه نگاه خیره ی دخترک به یک نگاه عاقل اندر سفیهی تبدیل شده بود که من تاب مقاومت در برابرش رو نداشنم . نمی دانم چرا نظر ازش بر نمی داشتم و دعا می کردم که زود تر مامانش ( ترجیحا ) یا باباش ، نمی دونم حالا از کجا صداش بزنه و بره . این اتفاق نیفتاد ولی وقتی دختر من رو کاملا پشیمون و متنبه دید ، به آرامی به حرکتش ادامه داد و من مسیر حرکتش رو دنبال کردم . این اتفاق من رو بر این داشت که راجع به این تکیه کلام نخ نما و بی مزه که حتی توجه یک جنس مکمل هفت سالرو جلب نمی کنه، یه تجدید نظر اساسی بکنم .


روز- داخلی – خانه خودمان

        منتظر جواب اس ام اس بودم ، یه اس ام اس مهم ، شاید مهمترین اس ام اس ، قطعا مهم ترین اس ام اسی که نتیجش واسم خیلی مهم بود . اس ام اسی که حدود دو ساعت منتظرش بودم و متاسفانه یا خوشبختانه هیچ نتیجه ی مهم و تاثیر گذاری رو واسم به همراه نداشت . بماند که تو این دو ساعت من چند بار رکورد پرش طول و ارتفاع و سه گام ایران و آسیا و جهان و المپیک و همه ی اینا چند بار دست خوش تغییرات کردم و به دفعات بهبود بخشیدم و بگذریم که به علت نبود داور یا ناظر جهانی جهت ثبت رکورد این استعداد من کشته شد و مهم نیست که فنرو تشک و پیچ و مهره ی تختم از این همه پرتاب من روی تخت ( هرچند سنگین نیستم ) چی کشیدن و اصلا نمی خوام بگم مامان و بابام و خانواده از این که پسرارشدشونو چنین مجنون و معلوم و الحال می بینن چه حالی شدن ! ولی واقعا چرا تولیدی پوشاک هاکوپیان و فروشگاه خانه و آشپزخانه و طباخی پنج ستاره و همراه اول و رفقای دوران طفولیت و اقوام درجه n ، همیشه ی خدا تو این شرایط یاد اس ام اس دادن به من می افتن ؟


روز- خارجی – خیابان

       با دوستم حمید جلوی برگر ذغالی خیابان قیطریه با ماشین واستاده بودم و سفارش غذا داده بودم که پسر فال فروشی زد به شیشه ی ماشین ، خواستم بپیچونمش ولی سمج تر و حرفه ای تر این حرفا بود . داشتم کلافه می شدم که حمید گفت شیشه رو بده پایین ، دادم . قبل از اینکه فال فروش شروع به التماس و عجز و لابه کنه ، حمید گفت اگه بگی من شبیه کی ام ازت فال می خرم ! پسرک یه کم فکر کرد و گفت (( مهدی مهدوی کیا )) . منم لبخند زدم و تازه این حقیقت رو کشف کردم که راست می گه و حمید بی شباهتم به مهدوی کیا نیست و حمید ازش فال خرید . رو به من کرد و بدون اینکه ازش بخوام شروع کرد به برانداز قیافه ی منو اینکه شبیه کی ام ؟ گفتم اگه گفتی ؟ و از اونجا که شبیه هیچ آدم معروفی جز نانی هافبک منچستریونایتد نیستم و می دونستم پسره نانی رو نمی شناسه گفتم شبیه کدوم بازیگرم ؟ بازم فکر کرد و به نتیجه نرسید ، داشت می رفت و من واسه ی اینکه ضایع نشم و یکی دیگه از اون تکیه کلام های بی مزم که هیچ جای دیگه خریدار نداره رو پس از مدت ها به یکی گفته باشم ، گفتم بابا شبیه گلزار ام دیگه ! پسرک گفت گلزار کیه ؟ شوکه شدم و گفتم هیشکی ، ولش کن ! یه فال ازش خریدم و رفت .


شب – خارجی – خیابان

        تو خیابان گلبرگ ( جانبازان فعلی ) با بردیا و امیر ( دوستام ) واستاده بودم و به تاکسی هایی که رد می شدن یا انگشت نشانم رو نشون می دادم یا می گفتم اول ! به نشانه ی اینکه فلکه اول می رم و تاکسی می خوام . تاکسی گرفتن یه وقتا خیلی سخت می شه به خصوص وقتی چند تا خانم سانتی مانتال که ما حدس می زنیم منتظر تاکسی هستن ولی اغلب سوار تاکسی نمی شن بغل خیابون ایستاده باشن . تو این گیرو دار یه موتوری که برای یه رستوران غذا می برد از جلوم رد شد. من هم زمان با عبور اون به ماشین پشتیش گفتم اول ! ماشین وانستاد ولی ناگهان صدای ترمز تند و سریع موتور رو شنیدم که واستاد و موتوری در حالی که من رو بلند بلند خطاب می کرد و منم نمی فهمیدم چی می گه از موتور پیاده شد ! انگار می خواست بیاد و با من دست به یقه بشه و کتک کاری و ادامه ی ماجرا . ولی چرا آخه ؟ منم ساعتم رو در آوردم گذاشتم جیبم و جلوتر از دوستام با حالتی تهاجمی به سمتش رفتم . نزدیک شد و گفت چی گفتی ؟ گفتم : اول . گفت : ااااااااااااااا ، فکر کردم می گی (( عمت !! )) ، معذرت می خوام . حالا اینکه این دو تا لغت با هم از نظر تلفظ شباهت دارن یا نه بماند واسه دفعات بعد . سوار شد و رفت منم دوباره ساعتم رو دستم کردم و بازم گفتم : اول !