من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

طبقه بندی ای از نگاه من


درابتدا خواهش می کنم هر آنچه داخل پرانتز نوشته شده است را با ریتم خودش بخوانید تا حسش دربیاید . با تشکر


         آهنگها ، یا بهتره بگم آهنگ های پاپ ، اونم نه از منظر تخصصی ، به دو دسته ی شاد وغمگین تقسیم می شن . و هر کدوم از این دو دسته خودشون به چند دسته تقسیم می شن . آهنگ های شاد که یه سریاشون به درد رقصیدن و مهمونیا و عروسیا می خورن ( آفتاب نشی باز بری زیر ابرا ، مروارید نشی بری ته دریا ، رودخونه نشی بری قاطی سیلا ، اگه اینجوری بشه ، واویلا ... / لب تو مزه ی قنده بوسه هات مثل عسل ، حرف تو ترانه و گفتنیات مثل غزل ، چشم تو سیاهه مثل شب شب پر ستاره ، خم ابروی تو رو قوس قزح نداره ...) ، یه دستشون همینطوری خوشن و حال آدم و جا میارن ( همه چی آرومه ، من چقد خوشحالم ، پیشم هستی حالا ، به خودم می بالم ... / بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش ، باد که میاد رد شه بره بریزه سر ستاره هاش ... ) و بعضیاشون مسخره بازین و تیکه های بامزه دارن ( ووووی ، وای چه هلویی ، چه چشای بلویی اووف داری تو چه برو رویی .. / یکی هست توشون قشنگ ، می برمت اوشون فشم کیلید ویلا رو بهت میدم ، اگه با کسی جز من برقصی میامو بیییبت میدم ... ) . هرکدوم یه کاربردی دارن و یه جایی مورد استفاده قرار می گیرن یه وقتام خیلی حال می ده !
      اما دسته ی دوم ، یعنی آهنگای غمگین به دسته های بیشتری تقسیم میشن . که به بیان چند دسته از اونا می پردازیم و سعی می کنم با مثال جلو برم که مطلب خوب جا بیفته . دسته ی اول که کلا به زمانه و زندگی ناسزا می گه و از همه چیز و همه کس گله داره ( زندگی رو باختی دل من ، مردم و شناختی دل من ... / به حرفم گوش کن یا رب ، به دردم گوش کن یا رب ، اگر بیهوده می گویم مرا خاموش کن یا رب ... ) . اما دسته های بعدی از معشوق گله دارن و خیلی با کل زندگی و زمانه مشکل ندارن و معتقدن اگر معشوق به نحوی با اونا می ساخت زندگی خوبی رو می داشتن . در یکی از این دسته ها که میشه دسته ی دوم آهنگای غمگین و دسته ی اول شکواییه های معشوق ، می شنویم که عاشق و معشوق هر دو هم را به شدت می خواستند و به هم علاقه مند بودند ، ولی جبر زندگی به اونا مجال وصال نداده ، یا مسافرتی پیش اومده ، یا مرگی ، یا مریضی و از این جور صحبتا ( می خوام که وقتی خوابیم ، کنار تو بشینم ، اگر یه وقت خوابم برد بازخواب تو رو ببینم ... . البته از این چند بیت منظور رو دریافت نمی کنید ، گرفتن منظور مستلزم دیدن کلیپ ویدئوی این ترانه است که در آن متاسفانه عاشق جان به جان آفرین تسلیم می کند هر چند به وصال رسیده و در حالیکه تا آخرین لحظات فکر می کنید این معشوق است که می خواهد جان خود را به جان آفرین تسلیم کند ولی زهی خیال باطل / الهی که شفا پیدا کنی تو ، واسه دردات دوا پیدا کنی تو ... . که در آن گویا معشوق از نوعی بیماری نامشخص رنج می برد ) اما این دسته مثل اون دسته ی قبلی نیست چون تو اونا اصلا معشوقی در کار نیست ، دسته ی قبلی کلا شاکی اند .
      دسته ی دوم از شکواییه های معشوق ، دسته ایست که در آن با یک عشق یک طرفه مواجهیم ( من که تو آسمون تو حتی ستاره ندارم ، کجا برم که بی تو من یه راه چاره ندارم ... / اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش ، اگه تویی اون که فقط دلم می خواد ، منو ببخش . این شعر دوم واقعا احساسات من رو جریحه دار می کند به خصوص اونجا که می گه منو ببخش اگه همش می سپرمت دست خدا ، اگه پیش غریبه ها ... نمی تونم خودمو کنترل کنم ، یا اونجا که می گه ببخش اگه کمم ولی زیادی عاشقت شدم ! پس بقیش رو نمی نویسم تا بغضم نترکیده و برای معشوق فوق که با عاشق مذکور این چنین رفتار کرده که به راستی دل آدم ریش می شود ، مرگی زجر آور آرزو دارم و شما رو به یک رقص تانگوی زیبا با این ترانه توصیه می کنم ، باشد که در آن لحظه به یاد من باشید ! ) . در دسته ی سوم که کثیف ترین قسمت این طبقه بندی هم هست ما با یک خیانت مواجهیم که معمولا از جانب معشوق صورت می گیرد و زندگی را به کام عاشق چون جام زهر می کند (اونی که می خواستم دل ازم بریدو ، بین گلا یه گل تازه چیدو ، به اونی که دلش می خواست رسیدو با غم و غصه منو آشنا کرد . اونی که می خواستم منو برد بهشت و ، اسم منو رو سردرش نوشت و بهونه کرد بازیه سرنوشت و تو شهر رویاهام منو رها کرد . اونی که می خواستم منو برد از یادو رفت پیش اون کس که دلش می خواد و زد زیر عشقش که یادش نیاد و مثل همه آدما بی وفا شد / یا شعر و کلیپ ویدئوی یاورهمیشه مومن که به راستی مو را به تن آدم راست می گرداند / چه لاک خوشرنگی چه آرایشی داری ... شنیدم تو دیگه از ما خسته شدی ، شنیدم به کس دیگه ای وابسته شدی ... اصلا مگه می شه سلیقه ی شما بد باشه ... میگن خیلی با هم خوشید خب خدا رو شکر ... میگن شیفتش شدی تابع قانوناشی ... که به نوعی ورژن جدید خیانت است ) .
      دسته دیگری که نوظهور است و کمی عجیب و به فکر خود من نرسیده بود و یکی از دوستان به من گوش زد کرد ، دسته ی با مزه ایست ! در این دسته عاشق بسیارعاشق است و یحتمل معشوق هم بسیار معشوق ، اما یا معشوق نمی داند معشوق است ( که تقریبا محال است ) یا عاشق و معشوق بنا به دلایلی که در زمان ها و مکان های مختلف فرق دارد به هم نمی گویند جریان از چه قرار است ، هر دو تغس هستند و به هم نمی گویند تا خیال هردویشان و یک گروهی یا بلکه یک جهانی را راحت کنند ! این حالت آخرباعث سپیدی زودرس مو در ناحیه ی شقیقه می شود چون لحظه لحظه با شک و تردید همراه است و خلاصه بد حالتی است . برای این حالت آخر ترانه ای نیافتم و فرصت نشد از آن دوست هم بپرسم که مثالی بیاورد . شاید علت این است که هیچ شاعر و خواننده ای به این حالت گرفتار نشده که در باب آن یک شعری ، بیتی چیزی گفته باشد . آن دوست به این وبلاگ نمی آید ، اگر بیتی ، ترانه ای ، ویدئویی چیزی در این باب یافتید حتما در نظرات بگویید .

آس

        این لغت از ورق بازی وارد ادبیات ما شده . در بازی پاسور به کارتی که بیشترین ارزش رو داره می گن آس ، یا وقتی کسی که این کارت رو داره اون رو رو کنه و یه دفعه بازی برگرده می گن فیلانی آس رو کرد . اما آس رو کردن حس خوبی داره ، وقتی چشمای گرد و متعجب بقیه رو می بینی که اصلا انتظار این رو نداشتن ، یا به عبارت بهتر انتظار اینکه تو اون آس رو رو کنی نداشتن . اما این واژه به زندگی روزمره ی ما هم راه پیدا کرد . وقتی کسی کار جالبی انجام میده ، یا نظر جدید و خوبی می ده ، یا حرف قشنگی می زنه یا خلاصه آسی رو می کنه که بقیه انتظارش رو ندارن یا ازشون برنمی آد . آس رو کردن می تونه تو یک جمع برای رو کنندش امتیازاتی در بر داشته باشه ، آدم رو محبوب کنه ، نظراتو به سمت طرف جلب کنه و ... !

     اما چیزی که به تازگی متوجه شدم این بوده که در رابطه ی یک پسر با جنس مکمل ، پسر اصرار زیادی به رو کردن آس داره ، بی مهابا هرچه تو چنته داره رو می کنه ، البته این خوبه اگه زود تموم نشه ، اما نوع این آس ها برای من جالب بود . که چه نوع آسی تاثیر بیشتری رو جنس مونث میذاره . وقتی سوار مترو بودم دختروپسری رو دیدم که معلوم بود خیلی از آشناییشون نمی گذره و هردوشون سعی کردن بهترین خودشون از نظر ظاهری باشن . این خصلت که خودمون رو از جمع و عوام مردم به نحوی دور کنیم از خصلت های ما ایرانیاست و به مراتب دیدم . راننده ای که خلاف می کنه و مردم رو به بی فرهنگی محکوم می کنه ، کسی که آشغالشو زمین می اندازه و شهرداری رو فحش می ده و ... . اما این نمونه واسم جالب بود چون نه به عنوان یک انتقاد نادرست از جامعه ، بلکه به عنوان یک آس رو شد . حتما اگر سوار مترو شده باشید متوجه دستگیره هایی شدید که شرکت ها ازش به عنوان تبلیغات استفاده می کنن ، مثل شامپو و نوشابه و دلستر و ... ، اما هر انسان عاقلی ، یا هر آدم احمقی ، یا شاید هر حیوان باهوشی می فهمه که اونا پر نیستن ، خالی ان . اما اون پسر این رو نمی دونست ، با حالتی روشن فکرانه و منتقدانه و همراه با حسرت رو کرد به دخترک احمق تر از خودش و گفت : (( ملت بیچاره و بی فرهنگ ما میان این پیچارو باز میکنن شامپوها رو می برن می فروشن !؟!؟!؟!؟ )) انتظار داشتم دخترک بگه بابا اینا خالیه و بلافاصله در ایستگاه بعدی پسر رو به خاطر این حرف احمقانه ترک کنه ، اما برق تعجب و خوشحالی و کیفور شدن در نگاه دخترک درخشید و بسان انسان هایی که چیزی رو کشف کرده باشن ، حرف پسر رو تایید کرد و خندید و احتمالا تو دلش بارها و بارها خدا رو به خاطر حضور این پسر در زندگیش شکر کرد و به دوست پسر سوار بر اسب سفیدش افتخار می کرد که اینقدر آدم جالبیه !
       داداشم رو به شهر بازی برده بودم . دیدم پسری با شجاعتی مثال زدنی ، گویی می خواد به مصاف رستم بره به جنگ اون وسیله ی پوچ و بی خود که اسمش بوفالوی وحشیه رفت در حالی که نگاه نگران دخترک همراهش رو هم با خودش می برد . با مهارتی خاص سوار شد و هرگز زمین نیفتاد . به آغوش دوستانش برگشت و بارها و بارها مورد لطف و ستایش هیئت همراهش به خصوص دختر مذکور واقع شد . یا پسری که برای دختر محبوبش یک بیت عاشقانه بگه ، یا دعوا کنه ، یا پسری که از خونه ی خودش تا خونه ی دوستش رو بتونه روی دستاش راه بره ، پسری که تو اتوبان بدون ترس از پلیس یا حادثه ، در حضور دوست دخترش ویراژ می ده ، کسی که دوست دخترش رو جایی ببره که هرگز نرفته ، یک جک بامزه ، یا یک هدیه ی بکر و عجیب که طرف انتظارش رو نداره ، یا حتی پرخوری یک مرد بتونه برای یک زن جالب باشه و حکم یک آس رو داشته باشه که وقتی رو بشه بتونه برای روکننده امتیازاتی داشته باشه و بر محبوبیت او اضافه کنه !
     بعد از این به فکر افتادم که من چه آس هایی تو چنته دارم که روزی روزگاری بتونم رو کنم ! قطعا من از روی بوفالو می افتم ، یا عمرا از سرعت مجاز بیشتر نمیرم ، یه وقتا رو پا هم به زور راه می رم چه برسه به روی دست ، شعر و شاعری هم که بلد نیستم ، کادو و هدیه و این حرفا هم که فکرشو نکن ! پرخوری هم که ازم بر نمی آد و جوک بامزه هم که ... !؟؟!؟! ولی جاهای خوبی تو این شهر بلدم که روزی قطعا می تونم به عنوان آس رو کنم ، یا جمله های قشنگی که شاید گفتنش یک آس باشه ، یا خطم انقد بده که هیشکی جز خودم ( یه وقتا خودمم نه ) نمی تونه بخونه ! قطعا طرف مقابل من مثل اون دخترک تو مترو احمق نخواهد بود . پس کارم از او پسره سخت تره ، ولی فکر کنم از حیث رو کردن آس کم نیارم ، یه سریاشم اینجا نگفتم که خاصیت آسیت ( آس بودن ) خودشو از دست نده . به هر حال حس خوبی خواهد داشت رو کردن آس !



این واژگان ناتوان

        خوب و بد ، زشت و زیبا ، دور و نزدیک ، کوتاه و بلند ، خوشمزه و بدمزه ، خوش بو و بدبو و ... همه صفاتی هستند که در طول روز بارها و بارها بی اختیار از زبان ما خارج می شوند . علت استفاده ی ما از این صفات این است که اکثریت ما از هر کدام از آنها تصور واحد و مشابهی داریم ، البته در بعضی صفات مانند زشت و زیبا این سلیقه ی شخصی افراد است که نقش اساسی را بازی می کند و شاید ، که نه ، حتما سلیقه و تعریف شما از زیبایی و زشتی با نفر دیگر متفاوت خواهد بود ، اما در مورد صفاتی مثل کوتاهی و بلندی تصور و درک ما یکسان و همگون است .

     من هم تا چندی پیش از این صفات برای توصیف هر چیز و هرکس بسیار استفاده می کردم و هنوز هم می کنم ، اما آنچه ذهن من را مدتی است مشغول کرده آن است که گاهی این صفات در بیان چگونگی و چه طوری بودن ، سوالاتی که باید با این صفات به آنها جواب داد ، ناتوان و عاجز هستند . نه برای پدیده های روزمره و یکنواخت ، اگر اندکی پا فراتر گذاریم ، می بینیم این صفات هیچ اند و کلام از بیان چگونگی قاصر و عاجز ! گاهی با پسوند و پیش وند مثل خیلی و خیلی زیاد و یه کم و امثال این ، درجه ی صفات را زیاد و کم می کنیم اما ، نه ، کافی نیست ، گاهی کافی نیست ! کم هستند افرادی که برای بیان تمام و کمال حرف خود به دنبال واژه ای ناب بگردند ، چنان چه شاعر می گوید : (( قرمزی لبای تو ، تو هیچ مداد رنگی نیست ، خودت تو آیینه ها ببین ، رنگ که به این قشنگی نیست ! )) . شاعر پا گذاشته بر تمام دیده های ما از رنگ ها و می گوید رنگ لب معشوق ، رنگ نیست ، پس چیست ؟ و کلام و بیان جدیدی را برای توصیف برگزیده که از جنس کهنه ی کلام همیشه ی ما نیست و این زیباست .
       مثلا اگر شما به فلان بازیگرهالیوود بنا به سلیقه ی شخصی خود بگویید زیبا ، یا به فلان گل بگویید زیبا ، به جمال معشوق آنچنان که عاشق می نگرد ، چه می گویید ؟ جمالی که عاشق در آن فقط زیبایی می بیند ، نه زیبایی فلانی و فلان گل ، زیبایی نه از این جنس ، زیبایی مطلق ، زیبایی تام ، زیبایی بی مانند و اصلا شاید لغتی که دنبالش می گردم زیبایی نیست ، ولی چیست نمی دانم ! شاید روزی وارد ادبیات فارسی شود ، یا هست و من بی خبرم . یا مثلا اگر به فاصله زمین تا خورشید بگوییم دور ، به فاصله ی ایران تا چین باید بگوییم نزدیک ، یا اگر از ایران تا چین را دور بدانیم ، تهران تا استانبول نزدیک است . یا اگر تهران تا استانبول دور است ، پس خانه ی ما ( شرق تهران ) تا شهرک اکباتان نزدیک است یا اگر این یکی دور است ، خانه ی ما تا سوپر مارکت محل ( حدود صد قدم ) نزدیک است . اگر هر چه گفتم هست ، پس گاهی فاصله ی من از خدا چقدر دورو گاهی چقدر نزدیک است . نه ، نزدیک و دور کافی نیست ، گاهی خیلی نزدیک است که از حبل ورید نزدیک تر می خوانمش ، گاهی چنان دور ، نه ، خیلی دور نه ، خیلی دور نزدیک است ، خیلی خیلی دور ، بازم نشد ، نمی دانم ، شاید بیش از اندازه به لفظ می اندیشم ، شایدم نه !
      یا اگر طعم بادمجان و کدو را ( بنا به سلیقه ی شخصی ) بدمزه می دانم ، طعم رویایی کاهو پیچ و سس فرانسوی و لیمو ترش فراوان و نمک را خوشمزه بخوانم ؟ بی انصافی نیست ؟ یا به طعم ویران کننده چیپس و پنیر حمید جون چه بگویم ؟ یا به پاستیل خرسی شیبا یا حیوانی ژلیبون ؟ خوشمزه ؟ خیلی خوشمزه ؟ نه ، کم است ! اگر بوی سطل های مکانیزه پس از گذشت یک سال از شستشوی آخر بد است ، بوی گلاب خوب است و اگر این چنین است ، پس بوی عطر بولگاری چیست ؟ فقط خوشبو ؟ خیلی خیلی خوشبو ؟ آآآآآآآآآخخخخخخخخر خوشبو ؟ نچ ! اگر صدای فلان خواننده بد است ، پس صدای بهمان خواننده خوب است . ولی اگر صدای بهمان خواننده خوب است ، طنین صدای معشوق آنچنان که عاشق می شنود چیست ؟ صدای خوش ؟ همین ؟ حالا ما این صدا را نشنیده ایم ، شما که شنیده اید بگویید واقعا همین که بگوییم صدای خوبیست کافی است ؟ فکر نکنم ، باشد که بشنویم تا نتایج را متعاقبا اعلام کنیم ...
      ولی چه میشود کرد ؟ گاهی الفاظ و کلمات با همه ی وسعت و گستردگی خود لال می شوند ! ما می مانیم و چند واژه ی بی استفاده که گاهی به درد نمی خورند ! در پایان همه ی شما را به خوردن کاهوپیچ و سس فرانسوی و لیمو و نمک ( با هم ) ، چیپس و پنیر حمید جون که دستور تهیه ی آن انحصارا نزد اوست و پاستیل خرسی شیبا و بوییدن بولگاری دعوت می کنم .

دو گوش شنوایم آرزوست

        امروز ، دوشنبه ، چهارده تیر ماه است . ساعت 14:15 است و من هنوز ناهار نخوردم ، نه چون گرسنه نیستم ، چون دنیا دنیا نگفته دارم که هیچ جا برای بیان آن جز این فضای مجازی ندارم . حرفهایی که بعضی از آنها به گفتنش می ارزد ؛ یعنی اگر نگویم ( که نگفتم و شایدم هیچ وقت نگویم ) حیف می شود و دلم می سوزد و حرف هایی هم هستند که اگرم نگویم ( که نگفتم ) اتفاق خاصی پیش نمی آید . همه ی حرف ها به انسان ها نیست ، اجسام هم گاهی مخاطب خوبی اند . کاش این فضای مجازی نبود تا حرفا همه در فضای واقعی زده می شدند و جلوی زبانم را نمی گرفتم به این امید که وبلاگی دارم و اینجا اگر چه نه با زبان ، ولی با انگشتانم حرف می زنم . ولی همان بهتر که هست ، این جا ناگفته ها را گفتن راحت تر است . می خواهم بگویم فقط امروز ، که یک روز مثل هر روز است ، شایدم مثل همیشه نیست ، نمی دانم ! چقدر نا گفته دارم . بگذارید از صبح شروع کنم که از خواب بیدار شدم . برای اینکه نوشته ام از حوصله ی شما خارج نشود به ذکر چند مورد اکتفا می کنم .

       صبح که سوار BRT شدم می خواستم به مرد میانسالی که روبه روی من و در فاصله ی یک وجبی و گاهی کمتر ( هنگام ترمز و پیچ تند ) استاده بود بگویم : آقای محترم ! تعرق بدن چیز بدی نیست و به خصوص در فصول گرم سال اجتناب ناپذیر است و شدت می گیرد ، اما این قطرات نازنین عرق ( نازنین از این جهت که یکی از اقوام نزدیک می گفت : چهل لقمه غذا یک قطره خون و چهل قطره خون یک قطره عرق می شود ) اگر بر بدن بمانند و با آب پاک نشوند ، بوی بدی می گیرند که نزدیکان را آزرده می کنند ، من هیچ ، همسر شما چگونه این بوی بد که نه ، گند را تحمل می کند ؟ من چند دقیقه در این فاصله از شما به سر می برم و راه فرار دارم اما او ... . بعد از اینکه با انواع و اقسام شعبده بازی از او دور شدم پسر جوانی توجه مرا جلب کرد . چنان ابرویی ساخنه بود به باریکی بک تار مو، آن هم به صورت هشتی ! می خواستم فقط بگویم : واقعا وقتی جلوی آینه خود را می بینی ، از این شمایل تهوع آور خود لذت می بری ؟ آیا مرد ( مذکر ) هستی ؟ کسی را نداری که مثل من نباشد و بی پروا حرف بزند و بگوید شبیه چه شده ای با این ابرو و مدل مو ؟ اما هیچ کدام را نگفتم !
       از اتوبوس پیاده شدم و هنگام عبور از چهارراه مرگ ( چهارراه ولیعصر ) راننده ی موتوری با اینکه چراغ قرمز بود چنان از جلوی من رد شد که باد ناشی از حرکتش برای چند لحظه گرمای تابستان را از یادم برد و من را یاد مرگ و اذرائیل و همه درگذشتگانم ( خدا رفتگان شما را هم بیامرزد ) افتادم . او رفت ، ولی اگر می ایستاد هم به او نمی گفتم که مادرش قبل و بعد تولد او چه شیطنت ها که نکرده و برای قبر پدرش به خصوص شب های جمعه چه آرزوها دارم و چه دعاها کردم ! از او هم گذشتم و زنگ زدم به علی و گفتم ( این یکی را دیگر گفتم ) بیاید جلوی دکه روزنامه فروشی تا ببینمش ! در همین حین خانمی را دیدم که از جلوی ما گذشت و بسیار شبیه دایی کوچک من بود ، مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند ، ولی حدس زدم اگر بگویم با این همه لوازم آرایش زنانه و پوشش خاصی که دارد ، تازه شبیه دایی کوچک من شده ، ناراحت شود ، پس نگفتم ! در حیاط ناگفته ی خاصی نداشتم تا وارد سالن امتحانات شدم . میکروفن دست یکی از مراقبان بود و داشت نکات نه چندان مهمی را یادآور می شد که هیچ ارزشی نداشت ، چون همه ی ما می دانستیم نباید با بغل دستی و جلویی و عقبی و ... حرف بزنیم و برگه ی او را نگاه نکنیم و موبایل را خاموش کنیم و برگه یا جزوه نداشته باشیم ، هرچند هیچ کدام را رعایت نمی کنیم اما با وجود اینکه می دانیم رعایت نمی کنیم پس یادآوری او هیچ اثری ندارد . اما او اصرار داشت . همه ی اینها را می خواستم به او بگویم ولی ...
      یکی از مراقبان خانم به تازگی عمل زیبایی دماغ انجام داده بود که چندان تعریفی نداشت و دماغ او را شبیه ووووزلا ( شیپور معروف آفریقای جنوبی ) کرده است . می خواستم به او بگویم : (( مطمئنم اگر عکس بینی شما را به عنوان عکس تبلیغاتی با عناوین Before و After بگذارند ، قطعا شما آخرین مشتری آن مرکز و آن دکتر برای عمل زیبایی خواهید بود. )) ولی نگفتم ! بعد از امتحان برای یکی از دوستانم که تولدش بود هدیه ای خریده بودم و خواستم که به او بدهم . او را کناری کشیدم و هدیه را به او دادم . اما معمولا کلی تعبیر و اصطلاح بدیع و جدید که ساخته ی خودم است و خودم خلق می کنم در این مواقع به دوستانم می گویم ولی هیچ کدام را نگفتم و به هزاران ناگفته ی من برای همیشه تبدیل شد . تشکر کرد و تعارفات همیشگی و ... .
      خارج از حوزه ی امتحان پسر جوان بدنکاری دیدم که از فرط استفاده از پرس سینه شباهت عجیبی به کفترهای چایی پیدا کرده بود. حتی اگرهیکل زیبایی داشت که به نظر دختری که همراهش بود و به شدت به اواحساس علاقه می کرد حتما این چنین بود ولی من با او موافق نبودم ، به او می گفتم : (( اندام آدم با دارو و دمبل و هالتر پف میکند و گنده می شود ، برای رگ غیرت خود که هیچ وسیله ای نیست که آن را گنده کند چه کرده ای ؟ اصلا داری یا نه ؟ )) این را نگفتم ولی خواستم امتحان کنم و به دختر همراهش تیکه ای بیندازم و عملا رگ غیرت او را لمس کنم ولی برای حفظ سلامتی و بنا به احتیاط واجب که حفظ جان را بر هر کاری مقدم می داند ، از این کار هم صرف نظر کردم . و بسیاری ناگفته در مسیر بازگشت با مترو و پیاده روی تا منزل و با اجسام و افراد غریبه و آشنا .
     بعضی از ناگفته های من دردی دوا نمی کند ، نه از من نه از طرف . مثلا اگر به آن موتوری چند و چون کارهای پدر و مادرش را می گفتم کاری از دست او بر نمی آمد ، ولی اگر به آنها که در اتوبوس دیدم می گفتم به همسرت رحم کن که تو را ساعت ها می بوید یا می گفتم به آینه و ما رحم کن که تو را بیش تر از خودت می بینیم دردی البته ازمن که نه ، از آنها دوا می شد . گاهی یاد حرفی که از پرویز پرستویی شنیدم می افتم که می گوید : (( یادم باشد چیزی نگویم که به کسی بر بخورد . )) و گاهی یاد حرف خودم که می گویم : (( کاش من یک ... بودم ! )) نمی دانم جای ... چه بگذارم ، اگر میدانید شما جای خالی را پر کنید !

     ساعت 15:30 شد و می روم ناهار بخورم در حالیکه بازهم که فکر می کنم می بینم ناگفته بسیار دارم .

دلنشین ترازلالایی مادر

           تو زندگیمون صداهای زیادی وجود دارن که دوسشون داریم . از اون زمان بچگی که من یادم نمیاد ولی میگن صدای لالایی مادر بزرگم رو دوست داشتم ، تاحالا که بزرگتر شدیم و دیگه کارمون از لالایی گذشته بازم صدای مادر رو خیلی دوست داریم و یه وقتا هیچ صدایی نمی تونه جاشو بگیره . از اینا گذشته ، صدای خواننده ای که دوسش داریم یه وقتا خیلی می چسبه و از جمله صداهاییه که دوست داریم . تازه یه عده که البته من جزوشون نیستم ، عاشق صدای پرنده هان و از صدای خوندن قناری لذت می برن یا اینکه مثلا با صدای گنجشک یا کفتر از خواب ییدار حسابی کیفورشون می کنه ! یا صدای صحبت یکی که دوسش دارین حتی اگه فقط حرف بزنه .

    اما اینجا می خوام از یه سری صداهای خاص صحبت کنم که شاید;از لذت شنیدنش محروم مونده باشین . منم تازگی بهشون دقت کردم . صداهاییکه در حالت عادی هیچ حسی رو منتقل نمی کنن ولی یه وقتا تبدیل به بهترین صدای دنیا می شن !برای اینکه این صدا ها رو درک کنید نیاز به استفاده از قوه ی تخیلتون دارید . تصور کنید تو استگاه مترو منتظر واستادین و به شدت دیرتون شده ، امتحان دارین یا یه قرار مهم ، صندلی هم گیرتون نیومده که بشینین و سرپایید . دست و دلتون هم به کتاب خوندن و اینجور بهره برداریهای مفید از زمان نمی ره ! به چهره ی آدمایی که دوروبرتونن نگاه می کنید بدون اینکه هیچ حسی نسبت بهشون داشته باشید . حالا تو همین گیر و داره که ییهو یه لرزش خفیف رو احساس می کنید و کم کم این لرزش با صدای مهیب قطار نجات بخش تو از این وضعیت لعنتی همراه می شه ! آآآی جونم که چقد این لحظه رو دوست دارم . لذت وقتی بیشتر می شه که صدای بوق قطار بیاد و وقتی به اوج می رسه که دو تا بوق کوتاه می زنه به نشانه ی اینکه در می خواد باز شه و تو بری توش و برسی به همون جا که می خوای !
      اما این صدایی که می خوام الان بگم صدای عجیب غریبیه ،هستن کسایی که ;تو لحظه ی شنیدن این صدا اشک ریختن ! دل بدین که می خوام ببرمتون تو یه حال روحانی ! به شدت مدرورین ( اسم فاعل ، به معنای بسیار ادرار دار ) چنان که همه چیز پیش چشمتون رنگشو از دست داده و فقط زردیه که دیده می شه و دیگر هیچ ... ! حالا تو این وضعیت وخیم تو صف توالت عمومی انتظار می کشید که نوبتتون بشه ! وای که چه لحظات سخت و پر اضطرابیه ! بیتابی تو چشم همه ی هم نوعانتون موج می زنه ! تو این بهبوهه ی زرد رنگ ، چه صدایی دلنشین تر از صدای سیفون توالت مورد نظر که بدین معناست که کار طرف تموم شده و نوبت شماست . و امان از اون لحظه ی شیرین که صدای باز شدن قفل ضمخت در توالت می آد و;این دروازه ی رهایی به روی شما گشوده می شه !
      درسته که این صدا بسیار کوتاهه ولی لذتی درش نهفتست که تو ساعت ها موسیقی نمی شه یافت ! البته برای تجربه ی این صداها باید یه کم اضطراب رو به جون بخرید و ریسک کنید ولی به شنیدنش می ارزه ! مطمئن باشید



خاطرات من 1

شب – خارجی - پارک


          با برادرم علی و پسر عمم پارک پلیس بودم . علی و ایمان ( همون پسر عمم ) مشغول بازی با وسایل پارک بودن و منم از دور هواشونو داشتم ، یعنی اونجا بودم که هوای اونا رو داشته باشم ولی حواسم همه جا بود الا اونجا که باید می بود . تو این گیرو دار یه دختر بچه ی نهایتا شش هفت ساله که تی شرت زرد لیمویی تنش بود از جلوم رد شد ، دخترک به غایت زیبا و با نمک بود و کوچیکی و تپلیش و رنگ روشن مو و چشماش من رو بر آن داشت که یه ابراز احساساتی واسش بکنم ، نمی شد چیزی نگم به خصوص که با اون حالت مظلومانه چند ثانیه ای به من خیره شد . از اونجا که کلا در باز کردن سر صحبت ، خاصه با جنس مکمل ، دچار مشکلات عدیده و جدی ای هستم سراغ همون تکیه کلام همیشگیم که رنگ لباس افراد رو به رنگ میوه ها تشبیه می کنم رفتم . با لبخند بی قاعده و بی نهایت گشاده ای و با شادی ای که نمی دونم چه جوری یه دفعه به وجودم حمله ور شد و با لحنی که فکر می کردم می شه باهاش با یه دختر بچه ارتباط برقرار کرد بهش گفتم : (( سلام لیموی کوچولو !! ))
      هیچ ری اکشنی رو تو قیافه ی دخترک احساس نکردم ، لبخند من جمع و جمع تر می شد و همونطور که به یخ زدگی می گرایید همچنان دخترک نگاه ملامت گرش رو از من بر نمی داشت . لبخند من کاملا خشک شد ، حالا دیگه نگاه خیره ی دخترک به یک نگاه عاقل اندر سفیهی تبدیل شده بود که من تاب مقاومت در برابرش رو نداشنم . نمی دانم چرا نظر ازش بر نمی داشتم و دعا می کردم که زود تر مامانش ( ترجیحا ) یا باباش ، نمی دونم حالا از کجا صداش بزنه و بره . این اتفاق نیفتاد ولی وقتی دختر من رو کاملا پشیمون و متنبه دید ، به آرامی به حرکتش ادامه داد و من مسیر حرکتش رو دنبال کردم . این اتفاق من رو بر این داشت که راجع به این تکیه کلام نخ نما و بی مزه که حتی توجه یک جنس مکمل هفت سالرو جلب نمی کنه، یه تجدید نظر اساسی بکنم .


روز- داخلی – خانه خودمان

        منتظر جواب اس ام اس بودم ، یه اس ام اس مهم ، شاید مهمترین اس ام اس ، قطعا مهم ترین اس ام اسی که نتیجش واسم خیلی مهم بود . اس ام اسی که حدود دو ساعت منتظرش بودم و متاسفانه یا خوشبختانه هیچ نتیجه ی مهم و تاثیر گذاری رو واسم به همراه نداشت . بماند که تو این دو ساعت من چند بار رکورد پرش طول و ارتفاع و سه گام ایران و آسیا و جهان و المپیک و همه ی اینا چند بار دست خوش تغییرات کردم و به دفعات بهبود بخشیدم و بگذریم که به علت نبود داور یا ناظر جهانی جهت ثبت رکورد این استعداد من کشته شد و مهم نیست که فنرو تشک و پیچ و مهره ی تختم از این همه پرتاب من روی تخت ( هرچند سنگین نیستم ) چی کشیدن و اصلا نمی خوام بگم مامان و بابام و خانواده از این که پسرارشدشونو چنین مجنون و معلوم و الحال می بینن چه حالی شدن ! ولی واقعا چرا تولیدی پوشاک هاکوپیان و فروشگاه خانه و آشپزخانه و طباخی پنج ستاره و همراه اول و رفقای دوران طفولیت و اقوام درجه n ، همیشه ی خدا تو این شرایط یاد اس ام اس دادن به من می افتن ؟


روز- خارجی – خیابان

       با دوستم حمید جلوی برگر ذغالی خیابان قیطریه با ماشین واستاده بودم و سفارش غذا داده بودم که پسر فال فروشی زد به شیشه ی ماشین ، خواستم بپیچونمش ولی سمج تر و حرفه ای تر این حرفا بود . داشتم کلافه می شدم که حمید گفت شیشه رو بده پایین ، دادم . قبل از اینکه فال فروش شروع به التماس و عجز و لابه کنه ، حمید گفت اگه بگی من شبیه کی ام ازت فال می خرم ! پسرک یه کم فکر کرد و گفت (( مهدی مهدوی کیا )) . منم لبخند زدم و تازه این حقیقت رو کشف کردم که راست می گه و حمید بی شباهتم به مهدوی کیا نیست و حمید ازش فال خرید . رو به من کرد و بدون اینکه ازش بخوام شروع کرد به برانداز قیافه ی منو اینکه شبیه کی ام ؟ گفتم اگه گفتی ؟ و از اونجا که شبیه هیچ آدم معروفی جز نانی هافبک منچستریونایتد نیستم و می دونستم پسره نانی رو نمی شناسه گفتم شبیه کدوم بازیگرم ؟ بازم فکر کرد و به نتیجه نرسید ، داشت می رفت و من واسه ی اینکه ضایع نشم و یکی دیگه از اون تکیه کلام های بی مزم که هیچ جای دیگه خریدار نداره رو پس از مدت ها به یکی گفته باشم ، گفتم بابا شبیه گلزار ام دیگه ! پسرک گفت گلزار کیه ؟ شوکه شدم و گفتم هیشکی ، ولش کن ! یه فال ازش خریدم و رفت .


شب – خارجی – خیابان

        تو خیابان گلبرگ ( جانبازان فعلی ) با بردیا و امیر ( دوستام ) واستاده بودم و به تاکسی هایی که رد می شدن یا انگشت نشانم رو نشون می دادم یا می گفتم اول ! به نشانه ی اینکه فلکه اول می رم و تاکسی می خوام . تاکسی گرفتن یه وقتا خیلی سخت می شه به خصوص وقتی چند تا خانم سانتی مانتال که ما حدس می زنیم منتظر تاکسی هستن ولی اغلب سوار تاکسی نمی شن بغل خیابون ایستاده باشن . تو این گیرو دار یه موتوری که برای یه رستوران غذا می برد از جلوم رد شد. من هم زمان با عبور اون به ماشین پشتیش گفتم اول ! ماشین وانستاد ولی ناگهان صدای ترمز تند و سریع موتور رو شنیدم که واستاد و موتوری در حالی که من رو بلند بلند خطاب می کرد و منم نمی فهمیدم چی می گه از موتور پیاده شد ! انگار می خواست بیاد و با من دست به یقه بشه و کتک کاری و ادامه ی ماجرا . ولی چرا آخه ؟ منم ساعتم رو در آوردم گذاشتم جیبم و جلوتر از دوستام با حالتی تهاجمی به سمتش رفتم . نزدیک شد و گفت چی گفتی ؟ گفتم : اول . گفت : ااااااااااااااا ، فکر کردم می گی (( عمت !! )) ، معذرت می خوام . حالا اینکه این دو تا لغت با هم از نظر تلفظ شباهت دارن یا نه بماند واسه دفعات بعد . سوار شد و رفت منم دوباره ساعتم رو دستم کردم و بازم گفتم : اول !