من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

کافه ها ( قسمت اول )

              یادش به خیر ، ترم اول دانشگامون بود . حالا نه اینکه مثلا الان ترم هشتیماااا ! به هر حال منظورم این بود که مال زمان قدیمه این جریان . یک سال و اندی پیش . ما و دوستان جدید اون موقع رفته بودیم بیرون و دنبال یک جا بودیم که بریم بشینیم و حرف بزنیمو چیزی بخوریمو همدیگرو کشف کنیم و خلاصه دورهم بوده باشیم . میدان فردوسی را به سمت پایین اومدیم . خیلی نیومدیم . توی یک کوچه ی تنگ و تاریک یک تابلوی کوچیک بود که روش نوشته بود Cafe ! با توجه به اینکه همونطور که گفتم کوچه تنگ و تاریک بود و دیده ها و شنیده های ما حاکی از این بود که ره هایی که در کوچه های تنگ و تاریک قرار دارند معمولا پایان خوشی ندارند سعی کردم یه نفر دیگه از جمع را قانع کنم که باهام بیاد تا بریم ببینیم تو اون کافه چه خبره تا به بقیه بگیم بیان یا نیان ! سخت در اشتباه بودم ، هیچ کس قانع نشد تا باهام بیاد . نه به خاطر ترس از کوچه ای تنگ و تاریک ، از تنبلی طی مسافت نه چندان دور و بالا رفتن از چند پله ی احتمالی ! این وظیفه ی خطیر اول و آخر بر دوش خودم بود پس بی درنگ چشم بر همه ی دیده ها و گوش برهمه ی شنیده ها بستم و به سرعت خودم را به تابلوی کافه رساندم .
     حدسشان درست بود ، چند پله در مقابل خودم دیدم و از آنها هم بالا رفتم تا به کافه Romance  رسیدم . فضای دنج وآرام و درعین حال بزرگی بود . پس از برانداز کردن اولیه و کمی تامل برگشتم و بقیه را صدا زدم . بقیه هم آمدند و از همان روز شد که کافه رمنس گزینه ی اول من و دوستان حالا قدیمیم برای کافه نشینی است . البته آن موقع خلوت بود ، آن زمان لیلا حاتمی و علی مصفا را آنجا دیدیم ، ولی الان همیشه خلوت نیست و گاهی جا هم گیرمان نمی آید . ولی صندلی خودم ، نه ، همان صندلی ای که اگر خالی باشد ترجیح می دهم روی آن بنشینم را ازهمه ی صندلی های بقیه ی کافه ها بیشتر دوست دارم . از صندلی و فضا و خاطرات خوبم از آنجا هم که بگذریم ، قهوه ی موکا ی خوبی که آنجا دارد را از همه ی موکا هایی که بقیه ی کافه ها دارند بیشتر دوست دارم . در تنگی و تاریکی کوچه ی مذکور هم کمی مبالغه کردم ، نترسید . کوچه خیلی خوبه !
        اگر در چهارراه ولیعصر به سمت جنوب ایستاده باشید ( البته خواهش می کنم به خاطر من هم که شده موقع عبور از این چهارراه خیلی دقت کنید ، من همین الان که دارم برای شما می نویسم حضرت عزرائیل را روی صندلی کنارم احساس می کنم که دارد به خاطر آن باری که از آغوشش گریختم به من نگاه غضب ناک می کند ) خلاصه ایستاده باشید ( جا دارد یادی هم از بردیای عزیز بکنم که اگر آن روز نبود قطعا عزرائیل امروز در دیار باقی به من لبخند ژکوند می زند ) و با دقت به اطراف نظر بیفکنید !؟!! چراغ روشن Café  را خواهید دید که خیلی تحریک کننده و هوس برانگیز است که یک بار بروی ببینی چه خبر است ! کافه گرامافون جای باحالی است . چون سیگار ممنوع است سیگاری ها به اینجا نمی آیند و به این علت همیشه جا برای نشستن گیر من آمده است . دکوراسیون هم برخلاف کافه رمنس حالتی غربی دارد . منو روی صفحه های گرامافون چاپ شده است که طرح بامزه ایست .  به نظر من قهوه هایش تعریفی ندارد ولی کوکتل ها و شیک هایش به نظر دوستان صاحب نظر و شیک خور خوب است . یه اشکال جدی که این کافه دارد و من هنوز نتوانستم خودم را با آن وفق بدهم این است که پایه ی میزها به سمت بیرون خم شده است که باعث می شود هربار که من می روم برخورد پایم به میزها باعث ایجاد کلی سرو صدا شود و احتمالا ناسزاها بشنوم . ولی چای خوردن و در عین حال تماشای تئاتر شهرمی ارزد که به هر زور و ضربی شده خودت را به صندلی مطلوبت برسانی . دروغ چرا ؟ تا همین چند وقت پیش از این کافه خاطره ی آنچنانی  نداشتم . ولی از این به بعد احتمالا هر بار که پله های گرامافون را بالا می روم و پایین می آیم و در آن چای می خورم و تئاتر شهر را نگاه می کنم خاطراتم را مرور خواهم کرد . باشد که از این خاطرات به نیکی یاد کنیم ! آمییییییین
         کنار سینما سپیده کوچه ی تنگ و تاریکی است . نمی دانم چرا این کافه ها در این کوچه های تنگ و تاریک ماوا می گزینند !؟!! البته می دانم چرا ، ولی بگذریم . باز هم با کمی دقت تابلوی Café  را می توانید ببینید . اولین بار که اینجا آمدم ، با یکی از دوستانم بودم که او اینجا را به من معرفی کرد . هنوز هم که به این کافه می آیم با شنیدن صدای زنگوله ی جلوی در خاطرات آن روزها را با خودم مرور می کنم . اینجا همیشه شلوغ است ، همیشه دود سیگار فضا را پر کرده و همیشه نور لپ تاپ ها که بر چهره های نه چندان کم تعداد کاربرانشان افتاده ، آنها را نورانی و از بقیه متمایز کرده . البته سابق بر این که کافه خلوت تر بود کافه چی و گارسون هایش خوش برخورد تر بودند . بازهم به ناچار وقتی تعدادمان از حدی فراتر می رود مقصدی جز کافه هنر نداریم . ولی اگر به تعدادتان سفارش ندارید سمت کافه هنر هم نروید که طبق قوانین جدید کافه از نشستن دوست عزیزی که سفارش ندارد جلوگیری می شود ! ما ناچاریم دیگه ! می فهمید که ...

۱۵ نظر:

jezzz0vezzz گفت...

عکس رمنس رو که دیدم چه ذوقی کردم!!!
رمنس کلا جای خاطره ایه،لااقل واسه من.
دفعه ی اولی هم که مارو بردی خودت جلو رفتی چون یکم خوفناک بود ادم میترسید بره تو.چه ریسکی کردی بار اول تنها رفتی بالا!!!
گرامافون هم بد نبود به نظرم.
ولی هنر رو دوست ندارم خیلی هم واسم خاطره انگیز نیست که بخوام واسه خاطراتش برم.
خلاصه منتظر هفته ی بعدیم که ببینیم چه میکنی.

شهردار گفت...

یعنی میشه یه پست دیگه بنویسی و کافه اوریانتو معرفی کنی؟؟؟؟

میم گفت...

آره شهردار جان ، در کافه های 2 به سراغ کافه اوریانت و شیرینی فرانسه و کافه کافکا و کافه Castel خواهیم رفت . البته یک کافه ی اوریانت بی خواطره !

میم گفت...

*خاطره D:

jezzz0vezzz گفت...

خیلی زشته!!!!!
خواطره؟؟؟؟!!!! :D
نمیشد نگی همون هفته ی بعد ذوق کنیم؟؟
این نکات شما دوتاست که خفمون کرده:D

ناشناس گفت...

میناگفت.... خودت که میدونی این امتحانی اگه موفق شدم نظرمو میگم!!!!!!!!

مینا گفت...

دوباره امتحان میکنم....

مینا گفت...

من زیاد اهل کافه نیستم ولی به نظرم گرامافون زیاد جالب نبود ولی میدونم تو خاطره خیلی خوبی ازش داری!!!!!

میم گفت...

خوشحالم که یکی از مخاطبین عزیز پس از تلاش بی وقفه و با پشتکار مثال زدنی موفق به فتح این قله ی رفیع شده و توانست نظر سازنده و کارگشای خودش رو همینجا به سمع و نظر ما برسونه . مرسی مینا جان !
باید مدتی بگذره تا یک جا خاطره شه ، هنوز واسه قضاوت زوده !

میم گفت...

جزووز جان ! وقتی خاطره ای نباشه مهم نیست خواطره باشه یا خاطره ! اگه خاطره خوب باشه می شه خاطره وگرنه با خواطره فرق نداره . البت فکر نکنی می خوام یه غلط املایی زشت و زننده رو توجیح کنماا ، کلا می گم !

پریناز گفت...

کافه هنر،چ خاطراتی ازش دارم ولی نمیدونم چرا دیگ دوسش ندرم با دوستم ک میرفتیم دو نفری میز زیر پله رو انتخاب میکردیم داغ ب دلم موند روز بریم بشه بریم طبقه بالا ،لان دیگ زیاد دوسش ندارم گارسوناش مشکل دارن تازه خودتم ک گفتی ب اندازه نفرات سفازش،یاد ادون پستم بخیر:
ای تو تنها خوب دنیا:اولین باری ک تنها رفتیم کافه هنر یادته؟

پریناز گفت...

کافه رمنس ،اره دوسش دارم خاطره خوب ازینم زیاد دارم خوبه فقط ی خرده کمی گرونه وگرنه بقیه موارد اوکیه،اولین باری ک رفتم سمت کتاباش ک ادای روشن فکران جامعه رو دربیارم ی چند صفه ورق زدم چنگی ب دل نمیزد قیافه م رو کج کردم گذاشتم سر جاش،بعد فهمیدم نویسنده شون خانوم صاحب کافه س ک داره منو نگا میکنه....ینی از کافه گالری نمیخای بنویی همون ک بالای تماشاخانه س؟:)

jezzz0vezzz گفت...

اصلا فکر نکردم که می خوای توجیح کنی اون فضاحت املایی رو!
اخه وقتی داشتم میخوندم و تو و شهردار رو تصور می کردم نیش شهردار باز بود ولی تو یه جوری گفتی که یه ذره نیششو بست.(به دلیل کتکی که از مشاور اعظم خوردی:D)
پس بازم فکر کردم که زیاد خاطره داره. یا لااقل خاطره اش زیاد تاثیر گذار بوده:D

میم گفت...

پریناز خوب شد گفتی وگرنه شاید منم بعد از خوندن یکی از اون کتابا یه طنزپردازی می کردم که یحتمل صاحب کافه خوشش نمی اومد . ولی خانمه خیلی مهربونه و خوش لباسه من دوستش دارم به جشم خواهری D:
جزووز نه دیگه ، شهردارم از اوریانت خاطره نداره ، نیشش بسته بود من داشتم می دیدم D:

نگین گفت...

منم کلا کافه هنر رو بیشتر از همه اینا دوست دارم. شاید به خاطر جو شلوغش هستش . کلا از گرامافون خوشم نمیاد نه جاش جالبه نه منوش. ولی عاشق شیک شکلاتی رمنس هستم.عالیه.