من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

         در چهارراه ولیعصر ایستاده ام . بعد از آن موقعی که در هنگام عبور از این خیابان بوسه بر لبان اذرائیل زدم محال است که بیگدار به آب بزنم . منتظرم که چراغ سبز شود . پسر جوان و ریز نقشی با لباس و پوششی معمولی به سراغم می آید . میپرسد : (( دانشجویی ؟ )) . بله ! (( در ایستگاه اتوبوس انقلاب کیف پولم را زده اند . کمی پول داری به من کمک کنی ؟ )) دارم ولی کمک نمی کنم ، برو سراغ یکی دیگه ! (( آخه تو که هم سن و سالمی و مثل من دانشجویی ندی کی بده ؟ )) روزی هزار نفر مثل تو سراغ من می آیند ، نمی شه به همه کمک کنم که آقا ! (( اونای دیگه هم تیپشون مثل منه ؟ مثل من دانشجواند ؟ )) بله آقا تازه بعضیاشون مهندسن ! در همان حالتی که دارد برمی گردد که برود تا یک بار دیگر شانسش را با یکی دیگر امتحان کند زیر لب می گوید (( عجب !!! آخه من گدا نیستم و از گدایی بدم می آید ! )) پس فردای آن روز مجددا منتظرم چراغ چهارراه ولیعصرسبز شود . دستی را روی شانه ام احساس می کنم . بر میگردم . (( دانشجویی ؟ ))

 
     با دوستم علی به سمت ایستگاه BRT می رویم و گرم صحبت هستیم . درست در زمانی که دست در جیبم می کنم تا کیفم را در بیاورم و بلیط را نشان بدهم ، دیدم علی به پشت پیر مردی که با شتاب از کنارمان رد شد زد و با لحنی تهاجمی به او گفت : (( بیا کیف ما روبزن ! )) آن مرد هم بدون معطلی گفت : (( حرف دهنتو بفهم ، اصلا تو کیف داری که من بزنم ؟ )) تازه به خودم آمدم و شصتم خبر دار شد که گویا آن پیر مرد دست در جیب پشت علی کرده و خواسته کیف پول او را بزند که دیده کیف در جیب علی نیست و قصد فرار از معرکه را داشته که علی مچ او را گرفته است ! تمام این قضایا ، از دیالوگ علی تا تجزیه و تحلیل ماجرا در ذهن من 2 3 ثانیه طول کشید . من هم وارد ماجرا شدم و همینطور که علی بدو بیراه می گفت و آن مرد هم که حالا 1 متری از ما فاصله گرفته بود همینطور زیر لب جوابی می داد و توجه همه ی مسافران حاضر در مترو به ماجرا جلب شده بود من هم چند فحش چارواداری دادم . متاسفانه نتوانستیم در آن موقعیت به سرعت تصمیم درست را بگیریم و یک جوری حساب پیرمرد حرام خور را برسیم و او هم که حسابی کارکشته و با تجربه بود ظرف چند ثانیه بین جمعیت گم و گور شد و نگذاشت تصویرش را قبل از شطرنجی شدن در تلویزیون یک دل سیر ببینیم .

      متکدیان و دستفروشان روش های متنوع و جالبی برای کارشان دارند . تازگی ها هم که فال فروشان همه ی معابر و محل های پر رفت و آمد و پر جمعیت شهر را قبضه کرده اند . در مترو بودم و هندزفری در گوشم بود و درعالم خودم بودم و می اندیشیدم که دیدم دخترکی یک ورق کاغذ گذاشت در بغلم و رفت . کاغذ را گرفتم که زمین نیفتد . دیدم فال است . گاهی که خودم حال داشته باشم یا مسئله ای و ابهامی داشته باشم و احساس کنم از دست حافظ کاری بر می آید فال می گیرم ولی الان هیچ کدام از این موارد نبود . صدایش کردم که فال را پسش بدهم برنگشت . دخترک رفت و از آن طرف واگن خارج شد . کاغذ دستم بود . تا دو ایستگاه فال را باز نکردم ولی آخر وسوسه شدم و بازش کردم . حافظ که کلا با من رابطه ی خوبی ندارد و این بارهم مثل همیشه ، تازه در مواقعی که کلی نیت های قشنگ می کنم ضایعم می کند حالا که نیتی هم در کار نبود . سه ایستگاه بعد از اینکه فال را باز کردم ، یعنی پنج ایستگاه بعد از آنکه فال را گرفتم دخترک برگشت و وقتی پاکت فال را باز شده دید گفت دویست تومان ! دخترک با وجود ظاهرآشفته و به هم ریخته اش دندانهای سفید و سالمی داشت و شاید همین قضیه باعث شد بدون چک و چونه دویست تومان بهش بدهم . اما از کجا می دانست من تا 5 ایستگاه دیگر از قطار پیاده نمی شوم ؟ لابد این هم از فنون کارشان است و الا چرا به بغل دستی من که ایستگاه قبل پیاده شد فال نداد ؟

۲ نظر:

jezzz0vezzz گفت...

دخترک ریسک کرده. حالا هم که برده.
سودش بیشتر از ضررش بوده لابد
افرین علی. چه کارا!!!
کیف علی هم بعضی وقتا خودش داره از جیبش میافته اخه.پیرمرده هم موقعیت رو مساعد دیده و ببببله!

نگین گفت...

1 سوال:مگه علی کیفم داره؟اصولا همیشه کیف اقای میم داره از جیبش میفته. چه دزد بدبختی بوده که میخواسته جیب شمارو بزنه.به کاهدون زده. یادمه بیشتر دستمال میخری تا فال بعدشم چون همیشه منتظری چرت و پرت برات بیا واسه همین فالات درست در نمیاد بحث حال گیری نیست