من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

یک روز بامزه

            صبح می شود و بازهم به زورواز سر اجبار از خواب بیدار می شوم ، قدیما اگر شب زودتر می خوابیدم صبح هم راحت بیدار می شدم اما مدتی است کلا به زحمت بیدار می شوم و کاری به ساعت خوابم ندارد ، اصلا از یک خواب طولانی هم که بیدار می شوم بعد از مدتی کوتاه بازخوابم می آید ، اصلا مدتی است کلا خوابم میاد . یکشنبه است ، دو تا کلاس دارم ، هشت صبح مدیریت مالی و سه بعدازظهر ریاضی 2 . نمی دانم چرا هیچ وقت برنامه ام همان چیزی که می خواهم نمی شود ، اصلا برنامه ام همیشه افتضاح می شود . برای 16 واحد باید چهار روز هفته بریم و بیایم . بگذریم ! مثل همیشه دستشویی و مسواک و کمد لباس مقاصد بعدی من است . حاضر و آماده می شویم و باز هم مثل همیشه صبحانه ی مختصری می خورم در همین حد که به قول مادرم (( وسط خیابون از گشنگی غش نکنم .)) سعی می کنم نام و یاد خدا را طبق سفارش بقیه صبح اول صبح از یاد نبرم ، گاهی از تصنعی بودن این بسم اللهی که اینجا می گویم خوشم نمی آید ولی به هر حال عادت شده . گاهی هم مصنوعی نیست ، روزهایی که کارم یک جا پیشش گیر باشد چنان از اعماق وجود می گویم که ملک وافلاک را پیرامونم حس می کنم .

      از خانه بیرون زده ام درحالیکه برنامه ی امروزم را مرور می کنم که باید به کیا چی بگم و کجاها برم و از کیا معذرت بخوام و دلم واسه کیا تنگ شده و فیلان چیزو باید از کی بگیرم و فیسار چیزو به کی بدم ! در همین فکرها هستم و به قول مادر یکی از دوستان (( دل ای دل ای کنان )) می رم سمت مترو . معمولا وقتی به ایستگاه می رسم مترویی دقیقا از جلوی چشمانم می گذرد که به این معناست که من از بازماندگان و جاماندگانی هستم که باید حداقل 4 5 دقیقه ای منتظر بمانم و همیشه در این شرایط به این فکر می کنم که اگر فیلان کار را نمی کردم مثلا کفشم را تمیز نمی کردم یا کلیدم را روی جاکفشی جا نمی گذاشتم که مجبور شم دوباره برگردم و برش دارم ، به این مترو می رسیدم ولی بی فایده است و حالا باید بنشینم در انتظار . سعی می کنم عدای دانشجویان منضبط و مغتنم به شمار آورنده ی ؟!؟! زمان را در بیارم و کتابم را دربیاورم و درسم را مروری بکنم ، تا بخواهم به اینهایی که الان به شما گفتم فکر کنم مترو آمده است و باید سوار شم و متاسفانه به مطالعه نمی رسم . به راحتی سوار می شوم ولی جا برای نشستن نیست . نمی دانم چی رسمیست که هروقت کفشم را تمیز می کنم ، همه ی مسافران مترو و رهگذران کوچه و برزن و دوستان و آشنایان و اساتید و همه و همه کلا یک پایی روی کفشم می گذارند و لگدی برای خالی نبودن عریضه به پای ما می زنند .
      مشغول تماشای مسافران مترو و تجزیه و تحلیل شخصیت آنها به سبک خودم هستم که صدای خانمی که می گوید (( ایستگاه دروازه شمیران )) رشته ی افکارم را می گسلاند ؟!؟! پیاده می شوم ، مردم از روی کفشم رد می شوند ، خط عوض می کنم و مجددا سوار مترو می شوم که بروم مردم از روی کفشم رد شوند . این مسیر کوتاه است و به تجزیه و تحلیل شخصیت اشخاص نمی رسم . فردوسی پیاده می شوم و در ابتدا سری می چرخانم که ببینم آشنا می بینم یا نه ! یا نه ! یکه و تنها می روم سمت دانشگاه و در این فکرم که امروز کیا هستند و کیا نیستند و کیا کاش باشن و کیا کاش نباشن ! مستقیم و بی حاشیه سر کلاس می روم و کاشف به عمل می آید استاد در مسافرت هستند و تشریف نمی آورند . چه کنم تا ساعت 3 ؟ خدا پدر و مادر خاله را بیامرزد که خانه اش نزدیک است و اگر هم منزل نباشد یک کلید زاپاس برای من جاساز کرده . خود خاله نیست ، رفته مسافرت ! چای دم می کنم و دراز می کشم و وقتم را کاملا به بطالت می گذرانم ، چای می خورم و باز هم وقتم را به بطالت می گذرانم . در همین حال که مشغول به بطالت گذراندن وقتم هستم به دوستان زنگ می زنم که چه کاره اند و چه می کنند و از همین کارها که آدم ها برای به بطالت گذراندن وقتشان می کنند . چند تا چای بخورم دیگر ؟ چقدر بطالت ؟
      شاید فکر کنید خیلی زمان زیادی است از حدود 9 تا 2 ولی برای کسی که وقتش به بطالت در حال سپری شدن است خیلی زود می گذرد . برای ناهار می روم سلف دانشگاه ، جوجه است ، متنفرم از جوجه ! در حالی که دنبال جای خالی برای نشستن هستم یکی از دانشجویان از روی کفشم می گذرد ، دیگر عادی شده بگذار بگذرد ! قاشقی می خورم و غذایم را به دوستان همواره گشنه ی دانشگاه می دهم و می روم به سمت ریاضی 2 ! سر کلاس حدود یک ربع می نشینیم و کاشف به عمل می آید که استاد نمی آید . دل ای دل ای کنان به سمت مترو می روم تا ضمن اینکه مسافران کفشم را له می کنند همان مسیری را که آمدم برگردم . می رسم خانه . نمی دانم چیزی که الان می خورند ( ساعت 5 است ) شام است یا ناهار یا هیچ کدام خلاصه می خورم و روزم همچنان ادامه دارد ...

چه روز پر باری !!

۲ نظر:

نگین گفت...

فکر کردم دیگه از نوشتن منصرف شدی. مثل عادت همیشگی که وقتی وبلاگ دوستان میرم وبلاگ توام میام تا دوباره اون تیتر متن قبلیتو ببینم و بگم چرا این نمینویسه و از این حرفا ولی این دفعه به جاش گفتم چه عجب. چقدر بهت گفتم اون زهرماریو ترک کن گوش نکردی این زیاد خوابیدنا اثراتشه. به فکر خودت نیستی به فکر دوستات باش:-)

jezzz0vezzz گفت...

چه اتفاقایی ممکنه بیفته!!!
جناب میم برگشته
واقعا؟
قدرتی خدا
کلاس سروش تشکیل نشه؟!یعنی واقعا سروش نیومد؟!
عجب
اون ترکه چی بود اسمش؟اهان حاضری هم نیومد؟
فکر کنننننن
اینارو ولش یعنی هیشکی رو تو اون دانشکده نمیشناختی که حین بطالت و صحبت باهاشون بپرسی که ریاضی تشکیله یا نه؟
اینارم ولش کن
این شبیه نوشته های قبلیت نبود یادت رفته؟
راستی چرا هنوز نوشته جناب میم، مگه اسمت فرشاد نبود؟ نه دکتر انوووووش حسابی نبود؟:D
به هرحال تبریک یه گرد گیری کردی