من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

خاطرات من 1

شب – خارجی - پارک


          با برادرم علی و پسر عمم پارک پلیس بودم . علی و ایمان ( همون پسر عمم ) مشغول بازی با وسایل پارک بودن و منم از دور هواشونو داشتم ، یعنی اونجا بودم که هوای اونا رو داشته باشم ولی حواسم همه جا بود الا اونجا که باید می بود . تو این گیرو دار یه دختر بچه ی نهایتا شش هفت ساله که تی شرت زرد لیمویی تنش بود از جلوم رد شد ، دخترک به غایت زیبا و با نمک بود و کوچیکی و تپلیش و رنگ روشن مو و چشماش من رو بر آن داشت که یه ابراز احساساتی واسش بکنم ، نمی شد چیزی نگم به خصوص که با اون حالت مظلومانه چند ثانیه ای به من خیره شد . از اونجا که کلا در باز کردن سر صحبت ، خاصه با جنس مکمل ، دچار مشکلات عدیده و جدی ای هستم سراغ همون تکیه کلام همیشگیم که رنگ لباس افراد رو به رنگ میوه ها تشبیه می کنم رفتم . با لبخند بی قاعده و بی نهایت گشاده ای و با شادی ای که نمی دونم چه جوری یه دفعه به وجودم حمله ور شد و با لحنی که فکر می کردم می شه باهاش با یه دختر بچه ارتباط برقرار کرد بهش گفتم : (( سلام لیموی کوچولو !! ))
      هیچ ری اکشنی رو تو قیافه ی دخترک احساس نکردم ، لبخند من جمع و جمع تر می شد و همونطور که به یخ زدگی می گرایید همچنان دخترک نگاه ملامت گرش رو از من بر نمی داشت . لبخند من کاملا خشک شد ، حالا دیگه نگاه خیره ی دخترک به یک نگاه عاقل اندر سفیهی تبدیل شده بود که من تاب مقاومت در برابرش رو نداشنم . نمی دانم چرا نظر ازش بر نمی داشتم و دعا می کردم که زود تر مامانش ( ترجیحا ) یا باباش ، نمی دونم حالا از کجا صداش بزنه و بره . این اتفاق نیفتاد ولی وقتی دختر من رو کاملا پشیمون و متنبه دید ، به آرامی به حرکتش ادامه داد و من مسیر حرکتش رو دنبال کردم . این اتفاق من رو بر این داشت که راجع به این تکیه کلام نخ نما و بی مزه که حتی توجه یک جنس مکمل هفت سالرو جلب نمی کنه، یه تجدید نظر اساسی بکنم .


روز- داخلی – خانه خودمان

        منتظر جواب اس ام اس بودم ، یه اس ام اس مهم ، شاید مهمترین اس ام اس ، قطعا مهم ترین اس ام اسی که نتیجش واسم خیلی مهم بود . اس ام اسی که حدود دو ساعت منتظرش بودم و متاسفانه یا خوشبختانه هیچ نتیجه ی مهم و تاثیر گذاری رو واسم به همراه نداشت . بماند که تو این دو ساعت من چند بار رکورد پرش طول و ارتفاع و سه گام ایران و آسیا و جهان و المپیک و همه ی اینا چند بار دست خوش تغییرات کردم و به دفعات بهبود بخشیدم و بگذریم که به علت نبود داور یا ناظر جهانی جهت ثبت رکورد این استعداد من کشته شد و مهم نیست که فنرو تشک و پیچ و مهره ی تختم از این همه پرتاب من روی تخت ( هرچند سنگین نیستم ) چی کشیدن و اصلا نمی خوام بگم مامان و بابام و خانواده از این که پسرارشدشونو چنین مجنون و معلوم و الحال می بینن چه حالی شدن ! ولی واقعا چرا تولیدی پوشاک هاکوپیان و فروشگاه خانه و آشپزخانه و طباخی پنج ستاره و همراه اول و رفقای دوران طفولیت و اقوام درجه n ، همیشه ی خدا تو این شرایط یاد اس ام اس دادن به من می افتن ؟


روز- خارجی – خیابان

       با دوستم حمید جلوی برگر ذغالی خیابان قیطریه با ماشین واستاده بودم و سفارش غذا داده بودم که پسر فال فروشی زد به شیشه ی ماشین ، خواستم بپیچونمش ولی سمج تر و حرفه ای تر این حرفا بود . داشتم کلافه می شدم که حمید گفت شیشه رو بده پایین ، دادم . قبل از اینکه فال فروش شروع به التماس و عجز و لابه کنه ، حمید گفت اگه بگی من شبیه کی ام ازت فال می خرم ! پسرک یه کم فکر کرد و گفت (( مهدی مهدوی کیا )) . منم لبخند زدم و تازه این حقیقت رو کشف کردم که راست می گه و حمید بی شباهتم به مهدوی کیا نیست و حمید ازش فال خرید . رو به من کرد و بدون اینکه ازش بخوام شروع کرد به برانداز قیافه ی منو اینکه شبیه کی ام ؟ گفتم اگه گفتی ؟ و از اونجا که شبیه هیچ آدم معروفی جز نانی هافبک منچستریونایتد نیستم و می دونستم پسره نانی رو نمی شناسه گفتم شبیه کدوم بازیگرم ؟ بازم فکر کرد و به نتیجه نرسید ، داشت می رفت و من واسه ی اینکه ضایع نشم و یکی دیگه از اون تکیه کلام های بی مزم که هیچ جای دیگه خریدار نداره رو پس از مدت ها به یکی گفته باشم ، گفتم بابا شبیه گلزار ام دیگه ! پسرک گفت گلزار کیه ؟ شوکه شدم و گفتم هیشکی ، ولش کن ! یه فال ازش خریدم و رفت .


شب – خارجی – خیابان

        تو خیابان گلبرگ ( جانبازان فعلی ) با بردیا و امیر ( دوستام ) واستاده بودم و به تاکسی هایی که رد می شدن یا انگشت نشانم رو نشون می دادم یا می گفتم اول ! به نشانه ی اینکه فلکه اول می رم و تاکسی می خوام . تاکسی گرفتن یه وقتا خیلی سخت می شه به خصوص وقتی چند تا خانم سانتی مانتال که ما حدس می زنیم منتظر تاکسی هستن ولی اغلب سوار تاکسی نمی شن بغل خیابون ایستاده باشن . تو این گیرو دار یه موتوری که برای یه رستوران غذا می برد از جلوم رد شد. من هم زمان با عبور اون به ماشین پشتیش گفتم اول ! ماشین وانستاد ولی ناگهان صدای ترمز تند و سریع موتور رو شنیدم که واستاد و موتوری در حالی که من رو بلند بلند خطاب می کرد و منم نمی فهمیدم چی می گه از موتور پیاده شد ! انگار می خواست بیاد و با من دست به یقه بشه و کتک کاری و ادامه ی ماجرا . ولی چرا آخه ؟ منم ساعتم رو در آوردم گذاشتم جیبم و جلوتر از دوستام با حالتی تهاجمی به سمتش رفتم . نزدیک شد و گفت چی گفتی ؟ گفتم : اول . گفت : ااااااااااااااا ، فکر کردم می گی (( عمت !! )) ، معذرت می خوام . حالا اینکه این دو تا لغت با هم از نظر تلفظ شباهت دارن یا نه بماند واسه دفعات بعد . سوار شد و رفت منم دوباره ساعتم رو دستم کردم و بازم گفتم : اول !

هیچ نظری موجود نیست: