من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

دو گوش شنوایم آرزوست

        امروز ، دوشنبه ، چهارده تیر ماه است . ساعت 14:15 است و من هنوز ناهار نخوردم ، نه چون گرسنه نیستم ، چون دنیا دنیا نگفته دارم که هیچ جا برای بیان آن جز این فضای مجازی ندارم . حرفهایی که بعضی از آنها به گفتنش می ارزد ؛ یعنی اگر نگویم ( که نگفتم و شایدم هیچ وقت نگویم ) حیف می شود و دلم می سوزد و حرف هایی هم هستند که اگرم نگویم ( که نگفتم ) اتفاق خاصی پیش نمی آید . همه ی حرف ها به انسان ها نیست ، اجسام هم گاهی مخاطب خوبی اند . کاش این فضای مجازی نبود تا حرفا همه در فضای واقعی زده می شدند و جلوی زبانم را نمی گرفتم به این امید که وبلاگی دارم و اینجا اگر چه نه با زبان ، ولی با انگشتانم حرف می زنم . ولی همان بهتر که هست ، این جا ناگفته ها را گفتن راحت تر است . می خواهم بگویم فقط امروز ، که یک روز مثل هر روز است ، شایدم مثل همیشه نیست ، نمی دانم ! چقدر نا گفته دارم . بگذارید از صبح شروع کنم که از خواب بیدار شدم . برای اینکه نوشته ام از حوصله ی شما خارج نشود به ذکر چند مورد اکتفا می کنم .

       صبح که سوار BRT شدم می خواستم به مرد میانسالی که روبه روی من و در فاصله ی یک وجبی و گاهی کمتر ( هنگام ترمز و پیچ تند ) استاده بود بگویم : آقای محترم ! تعرق بدن چیز بدی نیست و به خصوص در فصول گرم سال اجتناب ناپذیر است و شدت می گیرد ، اما این قطرات نازنین عرق ( نازنین از این جهت که یکی از اقوام نزدیک می گفت : چهل لقمه غذا یک قطره خون و چهل قطره خون یک قطره عرق می شود ) اگر بر بدن بمانند و با آب پاک نشوند ، بوی بدی می گیرند که نزدیکان را آزرده می کنند ، من هیچ ، همسر شما چگونه این بوی بد که نه ، گند را تحمل می کند ؟ من چند دقیقه در این فاصله از شما به سر می برم و راه فرار دارم اما او ... . بعد از اینکه با انواع و اقسام شعبده بازی از او دور شدم پسر جوانی توجه مرا جلب کرد . چنان ابرویی ساخنه بود به باریکی بک تار مو، آن هم به صورت هشتی ! می خواستم فقط بگویم : واقعا وقتی جلوی آینه خود را می بینی ، از این شمایل تهوع آور خود لذت می بری ؟ آیا مرد ( مذکر ) هستی ؟ کسی را نداری که مثل من نباشد و بی پروا حرف بزند و بگوید شبیه چه شده ای با این ابرو و مدل مو ؟ اما هیچ کدام را نگفتم !
       از اتوبوس پیاده شدم و هنگام عبور از چهارراه مرگ ( چهارراه ولیعصر ) راننده ی موتوری با اینکه چراغ قرمز بود چنان از جلوی من رد شد که باد ناشی از حرکتش برای چند لحظه گرمای تابستان را از یادم برد و من را یاد مرگ و اذرائیل و همه درگذشتگانم ( خدا رفتگان شما را هم بیامرزد ) افتادم . او رفت ، ولی اگر می ایستاد هم به او نمی گفتم که مادرش قبل و بعد تولد او چه شیطنت ها که نکرده و برای قبر پدرش به خصوص شب های جمعه چه آرزوها دارم و چه دعاها کردم ! از او هم گذشتم و زنگ زدم به علی و گفتم ( این یکی را دیگر گفتم ) بیاید جلوی دکه روزنامه فروشی تا ببینمش ! در همین حین خانمی را دیدم که از جلوی ما گذشت و بسیار شبیه دایی کوچک من بود ، مثل سیبی که از وسط دو نیم کرده باشند ، ولی حدس زدم اگر بگویم با این همه لوازم آرایش زنانه و پوشش خاصی که دارد ، تازه شبیه دایی کوچک من شده ، ناراحت شود ، پس نگفتم ! در حیاط ناگفته ی خاصی نداشتم تا وارد سالن امتحانات شدم . میکروفن دست یکی از مراقبان بود و داشت نکات نه چندان مهمی را یادآور می شد که هیچ ارزشی نداشت ، چون همه ی ما می دانستیم نباید با بغل دستی و جلویی و عقبی و ... حرف بزنیم و برگه ی او را نگاه نکنیم و موبایل را خاموش کنیم و برگه یا جزوه نداشته باشیم ، هرچند هیچ کدام را رعایت نمی کنیم اما با وجود اینکه می دانیم رعایت نمی کنیم پس یادآوری او هیچ اثری ندارد . اما او اصرار داشت . همه ی اینها را می خواستم به او بگویم ولی ...
      یکی از مراقبان خانم به تازگی عمل زیبایی دماغ انجام داده بود که چندان تعریفی نداشت و دماغ او را شبیه ووووزلا ( شیپور معروف آفریقای جنوبی ) کرده است . می خواستم به او بگویم : (( مطمئنم اگر عکس بینی شما را به عنوان عکس تبلیغاتی با عناوین Before و After بگذارند ، قطعا شما آخرین مشتری آن مرکز و آن دکتر برای عمل زیبایی خواهید بود. )) ولی نگفتم ! بعد از امتحان برای یکی از دوستانم که تولدش بود هدیه ای خریده بودم و خواستم که به او بدهم . او را کناری کشیدم و هدیه را به او دادم . اما معمولا کلی تعبیر و اصطلاح بدیع و جدید که ساخته ی خودم است و خودم خلق می کنم در این مواقع به دوستانم می گویم ولی هیچ کدام را نگفتم و به هزاران ناگفته ی من برای همیشه تبدیل شد . تشکر کرد و تعارفات همیشگی و ... .
      خارج از حوزه ی امتحان پسر جوان بدنکاری دیدم که از فرط استفاده از پرس سینه شباهت عجیبی به کفترهای چایی پیدا کرده بود. حتی اگرهیکل زیبایی داشت که به نظر دختری که همراهش بود و به شدت به اواحساس علاقه می کرد حتما این چنین بود ولی من با او موافق نبودم ، به او می گفتم : (( اندام آدم با دارو و دمبل و هالتر پف میکند و گنده می شود ، برای رگ غیرت خود که هیچ وسیله ای نیست که آن را گنده کند چه کرده ای ؟ اصلا داری یا نه ؟ )) این را نگفتم ولی خواستم امتحان کنم و به دختر همراهش تیکه ای بیندازم و عملا رگ غیرت او را لمس کنم ولی برای حفظ سلامتی و بنا به احتیاط واجب که حفظ جان را بر هر کاری مقدم می داند ، از این کار هم صرف نظر کردم . و بسیاری ناگفته در مسیر بازگشت با مترو و پیاده روی تا منزل و با اجسام و افراد غریبه و آشنا .
     بعضی از ناگفته های من دردی دوا نمی کند ، نه از من نه از طرف . مثلا اگر به آن موتوری چند و چون کارهای پدر و مادرش را می گفتم کاری از دست او بر نمی آمد ، ولی اگر به آنها که در اتوبوس دیدم می گفتم به همسرت رحم کن که تو را ساعت ها می بوید یا می گفتم به آینه و ما رحم کن که تو را بیش تر از خودت می بینیم دردی البته ازمن که نه ، از آنها دوا می شد . گاهی یاد حرفی که از پرویز پرستویی شنیدم می افتم که می گوید : (( یادم باشد چیزی نگویم که به کسی بر بخورد . )) و گاهی یاد حرف خودم که می گویم : (( کاش من یک ... بودم ! )) نمی دانم جای ... چه بگذارم ، اگر میدانید شما جای خالی را پر کنید !

     ساعت 15:30 شد و می روم ناهار بخورم در حالیکه بازهم که فکر می کنم می بینم ناگفته بسیار دارم .

۱ نظر:

jezzz0vezzz گفت...

جناب میم!
پریده همه ی نظراتت؟هیچ کدوم ندارن اخه؟!؟