من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

و من هنوز هستم ...

        در یکی از هزاران دفعه ای که در دوران کودکی احتمالا به دنبال توپی وسط خیابان پریدم ، یا یکی از هزاران مرتبه ای که با دوچرخه به سرعت از خیابان رد می شدم ، یا یکی از بیشمار دفعه هایی که زمین خوردم ، ممکن بود این اتفاق می افتاد . پدرم همیشه از موتور وحشت داشت و هیچ وقت اجازه نداد سوار موتور دوستانم بشوم ، اما در چند باری که شاید به اندازه ی انگشتان یک دست مخفیانه این کار را انجام دادم ممکن بود آن اتفاق بیفتد . ممکن بود در یک روز سرد زمستانی ، یا یک صبح گرم بهاری ، یا یک ظهر معتدل پاییزی در مدرسه یکی از هم کلاسی ها شوخی ای می کرد من را هل می داد و سرم من به گوشه ی میز می خورد و باز هم آن اتفاق می افتاد که نیفتاد !

       دوستی داشتم که برادرش ناکام از دنیا رفت ، علت مرگ را جویا شدیم گفت : (( شب در هنگام خواب ، حالت تهوع به او دست می دهد و دچار انسداد مجاری تنفسی می شود و در نهایت منجر به خفگی و همان اتفاق می شود )) . به همین سادگی ! ممکن بود در یکی از شب های قشنگ و پر ستاره یا شبی ابری و بی ستاره ، یا شبی مهتابی ، شبی بارانی یا شبی سرد و برفی ، به همین سادگی یا حتی از این هم ساده تر این اتفاق می افتاد یا بیفتد . یا یک بار که مشغول رانندگی هستم راننده ای بی ملاحظه به ماشین من بکوبد و ... یا من سریع برانم و به ماشین یا درختی چیزی بکوبم و ... یا یک بار که در حال گذر از عرض خیابان هستم راننده ای خلافکار من را زیر کند و ... اصلا همین الان که مشغول نوشتن این متون هستم و چای می نوشم ممکن است چای در گلوی من بپرد و ... تمام ! یا همین الان که شما مشغول خواندن این متون هستید زلزله ای عظیم بیاید و ... بازهم تمام ! اصلا نیاز به وسیله ای نیست ، همان که جان در من دمید ، یک لحظه تصمیم بگیرد جانم را بگیرد ، نیازی به چای و زلزله و ماشین و موتور و خطر و هیچ چیزی هم نیست ، خیلی ساده تر از این حرفاست ، و نزدیک تر از رگ گردن است ، همان حبل ورید !
     اگر لحظه ای به همان اتفاق که مرگ می خوانیمش فکر کنیم ، یا کمی بیشتر از فکر کردن ، قلبا آن را باور کنیم و ایمان داشته باشیم که چقدر نزدیک است و ساده ، چقدر متفاوت زندگی خواهیم کرد ! چه کارها که هرگز انجام ندهیم و چه کارها که برای انجامشان لجظه ای درنگ نکنیم . اگر بدانیم که هیچ تضمینی وجود ندارد که امشب که سر به بالین می گذاریم فردا صبح هم سر از آن برداریم ، شاید نتوانیم لحظه ای چشم برهم گذاریم ! نه از ترس ، به این خاطر که به کارهای نکرده برسیم و بعد بخوابیم اگر اندکی احتمال وجود داشته باشد که دیگر برنخیزیم ! اصلا با توشه ی آخرت و تقوی وعمل صالح و بحث شرعی و دینی کار ندارم ، آیا با غریبه و آشنا این گونه رفتار می کردیم اگر می دانستیم لحظات آخر حیات زمینی ماست و اینها آخرین آدمهایی هستند که در زمین میبینیم ؟
      اگر می دانستیم که شاید این آخرین بار است که فلانی را می بینیم ، یا از فلان جا عبور می کنیم ، یا به تماشای فلان منظره می نشینیم و صدایی را شاید برای آخرین بار می شنویم ، باز هم اینگونه می دیدیم و می شنیدیم و گذر می کردیم ؟ یا سراپا غرق تماشا می شدیم و یکپارچه گوش می شدیم و از لحظه لحظه ی دیدارمان و از ثانیه ثانیه ی شنیدارمان لذت می بردیم ؟ شاید اینگونه هرگز ناگفته ای باقی نمی ماند اگر این (( دفعه ی بعد )) وجود نمیداشت ! ساده ترین اتفاق ها اگر می دانستیم برای آخرین بار است که ما شاهد آن هستیم چقدر زیبا و تماشایی می شدند !
      اما هیچ کدام از اتفاقاتی که در ابتدا عرض کردم منجر به آن اتفاق ،یعنی همان مرگ من ، نشده است . تا من اینجا باشم و به این بیندیشم که چه کارها که برای کردن دارم چه کارها برای نکردن ! چه آرزوها برای رسیدن دارم ، چه حرف ها برای گفتن ، چه آدم های بسیاری که قرار است ببینم ، چه آدم های بسیاری که قرار است من را ببینند ، چه کتاب ها که قرار است بخوانم و چه ترانه ها که قرار است گوش کنم ، چه فیلم ها و چه عکس ها و چه منظره ها که تماشا کنم ، اما از کجا معلوم چقدر فرصت دارم ؟ مگر از حبل ورید تا من چقدر راه است ؟ باید هرچه سریع تر دست به کار شد ، چای را خوردم ، از زلزله هم که تا همین این لحظه خبری نبوده ، حالت تهوع هم که ندارم ، پس هنوز هستم و تا زمانی نا معلوم خواهم بود ، اما دیگر به رسیدن (( دفعه ی بعد )) مطمئن نیستم !

۸ نظر:

پریناز گفت...

از نو که گفتی تو لحظه زندگی میکنی نوشتن این پست بعید بود ب شدت.ولی راس گفتی جالب بود. قسمت ی که این آخرین بار ها رو میگفت غم انگیز بود...

شهردار گفت...

سرم درد میکنه نظر ندارم ولی شما توصیه ای برای سر دردم ندارید؟

نگین گفت...

زیادی فیلسوفانه شده. ادم باید خوب زندگی کنه اگه همش بخواد به این چیزا فکر کنه دیگه نمیتونه زندگی کنه.

میم گفت...

اتفاقا اگر به این قضیه فکر کنه می تونه خوب زندگی کنه ، من که نگفتم افسردگی بگیره که می خواد یه روز بمیره ، گفتم در حال زندگی کنه چون معلوم نیست چقدر دیگه زندگی می کنه !

jezzzovezzz گفت...

سلام دوستان عزیز
خوشحالم که روی ماهتون رو می بینم
اتفاقا دقیقا اگه بخواهی تو حال زندگی کنی باید به این فکر کنی که شاید دیگه نتونی اینو تجربه کنی.تو حال زندگی کردن به معنیه به اینده فکر نکردن نیست.

مهسا گفت...

حضزت علی فرمودند که آدم باید یه جوری زندگی کنه که انگار 100 سال دیگه زنده هست و هم جوری که انگار لحظه ی دیگر می میره.... یعن هم امید و کار و تلاش ... هم به فکر اونور بودن و رفتن
چند ماه پیش که پدر بزرگم فوت کرد خیلی رفتارم تغییر کرد.گذشتم بیشتر شد و خیلی جاها که میتونستم حرفی بزنم سکوت کردم.بعضی وقتا ولی 2 باره یادم میره.... خودخواه و بی گذشت می شم.اما باز هم یادم می افته و خوب میشم (: پس این که آدم هر چند وقت یه بار یاد این مساله باشه خیلی مفید واقع می شه

hamijun گفت...

alejandro................khoda bia morze bradare refigheto ziad be ina fekr nakon valla.

jezzz0vezzz گفت...

سر جدت یه چیزی بزار بخندیم، این جوونای امروز(از ما که گذشت!) خودشون به اندازه ی کافی به مرگ و پوچی و بدبختی فکر می کنن دیگه تشدیدش نکن جناب میم